پنجره های آبی



.

یک لحظه توی آخر شب هست که تمام کارهامو انجام دادم و به شروع دوباره روزهای شلوغ فکر می‌کنم، اما خوشحالم که در نهایت تونستم هم به کارها برسم و هم قبل از خواب یک ساعت وقت بذارم برای کتاب خوندن یا هر چیز دیگه‌ای که برام لذت‌بخشه و دقیقا همون لحظه است که می‌فهمم خوب نیستم. 
همون لحظه است که دلم می‌خواد یک ساعت زودتر چراغ‌ها رو خاموش کنم. حل بشم توی غم و آهنگ‌های قدیمی و هیچ کاری نکردن. سخته اما هر شب باید باهاش بجنگم. هر روز و شب باید تلاش کنم تا دوباره جریان غم غرقم نکنه. چون می‌دونم بی‌فایده است. چون می‌دونم هرچقدر بیشتر فرو برم سخت‌تر میشه. چون یاد اون روز می‌افتم که حس کردم چقدر خالی‌ ام از شور زندگی و چقدر ناراحت شدم به خاطرش. 
اما در نهایت، حس می‌کنم اوضاع بهتر میشه. 

.

شبیه موجیه که می‌خواد دوباره تو رو درون خودش بکشه. این‌طوری ساده‌تره شاید. هیچ‌کاری نکردن. فقط بشینی یک گوشه و نگاه کنی که زندگی داره می‌گذره. 
می‌خوای از تمامشون تصویرهای قشنگ بسازی تا شاید پر بشه تمام این حفره‌ها و سیاهچال‌ها. اما فایده نداره. دوباره یادت میاد که داری سر خودت کلاه می‌ذاری. واقعیت همون چیزیه که نمی‌خوای قبول کنی. 
نمی‌دونم چی می‌تونه مسیر درست باشه. فقط دوست دارم مدام بذارم و برم. به هیچ کجا عادت نکنم. دلم نمی‌خواد هیچ شهری برام خونه بشه. کاش میشد برای همیشه رفت. برای همیشه. کاش میشد آروم می‌گرفتم. کاش آدم‌ها اینقدر تنها نبودند.  

کلمه‌هامو از گوشه و کنار ذهنم جمع کردم و گفتم: من فقط می‌خوام همه چیز همین‌طور آروم باقی بمونه. 
پرسید: آروم مثل چی؟ 
گفتم: شبیه نسیم دم غروب که نمی‌تونه دریا رو آشفته کنه. شبیه وقتی که روبالشی‌های تمیز رو با قدیمی‌ها عوض می‌کنی. شبیه وقتی که میوه‌های شسته شده رو می‌چینی توی سبد و دست‌هاتو با گوشه‌ی پیراهنت خشک می‌کنی. شبیه وقتی که one last goodbye رو اتفاقی می‌شنوی و یادت میاد دنیا چرخید و چرخید و حالا با شنیدنش حالت خوب میشه جای غصه خوردن.
دور از صداهایی که هنوز توی سرت می‌چرخه. استخوان‌های یخ‌زده و جای زخم‌های روی شونه‌ات. دور از بار سنگین روی دوشت، که انگار تقصیر تو بوده هر اتفاقی که افتاده. دور از سیاهچاله‌های تنهایی. 
دلم می‌خواد همه چیز آروم باشه. 

.

یک‌ بار راجع به این موضوع حرف می‌زدیم که چقدر مهمه و چقدر به نتیجه‌های جالبی می‌رسونه آدم رو اگه برای هر رفتار یا فکری که از ذهنمون گذر می‌کنه یک چرا» بیاریم و برای جوابش هم دوباره یک سوال بپرسیم که چرا به این جواب رسیدیم و از چه راهی و اصلا منطقیه و الی آخر. 
این روزها بیشتر از هر وقت دیگه‌ای احساس نیاز می‌کنم به این‌که بیشتر یاد بگیرم. ترسناکه که ذهن آدم می‌تونه تا این اندازه گول‌زننده باشه و دقیقا همون لحظه‌ای که خیال می‌کنی داری بهترین کار ممکن رو می‌کنی در واقع صرفا داری از هزار و یک پارامتر از قبل ثبت‌شده توی ناخودآگاهت کمک می‌گیری برای این تصمیم و هزار و یک عامل خارجی که حتی شاید نتونی تصور کنی. دفعه‌ی آخر که رفته‌بودم خونه انگار گیرنده‌هام هزاربار بیشتر حساس شده باشند، هزار بار بیشتر متوجه میشدم که چقدر رسانه چیز ترسناکی می‌تونه باشه و خب فقط تلویزیون نیست. اینترنت قطعا از اون قدرت‌مندتره. کلک‌های تلویزیون راحت‌تر لو میره. اما اینترنت؟ خیلی خیلی گول‌زنننده‌تر. شاید چون با آدم‌هایی تعامل داریم و حرفشون رو گوش میدیم که مثل خودمونن نه این‌که صرفا مجری باشه و یک برنامه از پیش ساخته‌شده. خلاصه که احساس می‌کنم گیر افتادیم میون حجم عجیبی از اطلاعات که مدام داره بهمون جهت میده و ما در کمال میل استقبال می‌کنیم ازش. شاید الان به ذهنتون برسه که نه من همیشه قبلش فکر می‌کنم و هر حرفی رو الکی قبول نمی‌کنم. آره خب. ولی وقتی دورمون پر بشه از آدم‌هایی که شبیه خودمون هستند و تایید بشیم مدام، ناخودآگاه همین موضوع می‌تونه باعث بشه اون چیزی که فکر می‌کنیم با استدلال و منطق بهش رسیدیم صرفا چیزی باشه که مورد تایید اکثریت آدم‌های دور و برمونه و اون چیزی که فکر می‌کنیم غلطه چیزیه که باهاش کمتر سر و کار داشتیم و از فضای ذهنی و عادت‌هامون دورتره. 
 و می‌دونی موضوع حتی صرفا آویزون کردن چرا» از گوشه‌ی ذهنم نیست‌. اون جوابی که بهش میرسم، این‌که اصلا چقدر سواد و تجربه دارم که جواب‌هام قابل اعتماد باشند خیلی مهم‌تره. ولی خب فعلا تمرین می‌کنم تا ببینم چی میشه.

شدم شبیه ۱۶ سالگی‌ام. 
لابی دانشکده شلوغ‌تر از پارسال شده و دیگه خالی و خلوت بودنش عذابم نمیده. عصرها خوشحالم که به جایی برمی‌گردم که بهم حس خونه میده. مثل ۱۶ سالگی روی دیوار اتاق با مداد چیزی می‌نویسم. کمتر دلم تنگ میشه. شاید چون وقت زیادی برای فکر کردن به خونه ندارم. شاید چون خاطره‌های گذشته هر روز کم‌رنگ‌تر از روز قبل میشند. 
هنوز وقتی بعدازظهر خوابم می‌بره کلافه میشم. میشم همون بچه‌ی یازده دوازده ساله‌ای که اونقدر از خواب بعدازظهر متنفر بود که اگه یک روز اتفاقی خوابش میبرد تمام شب افسردگی می‌گرفت. اونقدر که دیگه حتی دلش نمی‌خواست R.L.Stine بخونه. 
هنوز مثل ۱۶ سالگی سرکلاس درسی که دوست دارم چشم‌هام برق میزنند. شاید با این تفاوت که حالا می‌ترسم از نرسیدن. هرچند که بعدتر نورون‌هامو آروم می‌کنم و دعوتشون می‌کنم به منطقی بودن و پذیرفتن این واقعیت که الان هنوز شروع راهه و هر روز نمی‌تونه بیشتر از ۲۴ ساعت باشه. 

- دلم از پاییز شاید سرمای غیرمنتظره‌ی پاییز خونه رو بخواد و کاسه‌های انار، اما این روزها رو هم دوست دارم. خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو می‌کردم. 
فقط کاش دوباره پیدات کنم.

بعدها این روزها رو با خاطر‌ه‌هایی که توی ذهن خودم ساختم به یاد میارم نه با واقعیت. شب که داریم برمی‌گردیم حرف‌هاشونو گوش میدم، حرف می‌زنم اما اون‌جا نیستم. از کنار گل‌فروشی‌ رد میشیم و از بازی خیال‌پردازی ذهنم و تمام سناریوهایی که میسازم خوشم. مثل صبحی که باد کولر رو با باد سرد زمستون اشتباه می‌گیرم. توی پیاده‌رو سرمو بالا می‌برم و گل‌کاغذی‌های صورتی رو می‌بینم و فکر می‌کنم چقدر همه چیز از ما دور شد. توی یک لحظه شاید. 
بارها راه رفتیم، توی ساحل زمستون و توی شب‌های گرم اردیبهشت‌، و ذهنم همه چیز رو تغییر داد. همه چیز هنوز مثل گذشته است. دلم می‌خواد اسمشون رو پاییز بذارم‌‌. نگفتم اما دردی نیست شاید. نه رنجی و نه چیزی که گلومو فشار بده. اما وقتی فکر می‌کنم که چقدر همه چیز تغییر می‌کنه باور نمی‌کنم. خیلی ساده. دور میشی. گفتیم از نقطه‌های مشترک. از این‌که از صداهای بیهوده و بی‌وقفه دور و بر بیزاریم. چی بهتر از سکوت. سکوت و صداهای آروم طبیعت. وقتی که ذهنم همه چیز رو بلاک می‌کنه و  Aaron می‌خونه: Have you ever fly? Let me teach you how
می‌تونم ساعت‌ها بدوم. اونقدر که حس کنم دارم در زمان سفر می‌کنم. باید یاد خودم بیارم که همه‌چیز تموم میشه. مثل اون شبی که با دوست‌های قدیمی خسته نشسته بودیم و کایت هوا کردن بقیه رو نگاه می‌کردیم و من فکر می‌کردم چقدر بی‌فایده است و اشتباه تمام این بودن‌های بی‌نتیجه. تموم میشه. همیشه می‌دونستم ممکنه تموم بشه. اون روزها. چیزهایی که تا ابد توی ذهنمون نمی‌موندند. رنگ می‌باختند. شبیه تصویرهایی که روی پرده‌ی سینما دیدیم و همیشه آخرین نفر ازشون دل می‌کندیم. ذهنم هنوز در یک تقلای بیهوده است. تمام انرژی‌ام رو می‌گیره. حس می‌کنم توی یک جایگاه اشتباه قرار گرفتم و چند دقیقه بعد متوجه میشم که از هیچ چیزی مطمئن نیستم. استاد شروع می‌کنه به درس دادن و یک ساعت و نیم به اندازه‌ی هزاران سال می‌گذره. طبق معمول نمی‌تونم تمرکز کنم. و نگرانی به نگرانی‌های قبلی‌ام اضافه میشه. این‌که هر روز یک قدم دورتر میشم از چیزهایی که می‌خواستم. 
به ی. قول دادم. توی ذهنم به بابا. اما نمیشه انگار. فقط دلم می‌خواد دور بشم‌. دور بشم از این همه غربت. این همه تنهایی. این همه وصله‌ی تن این جامعه نبودن. انگار از یک‌جای دیگه تبعید شده باشم. Marie می‌خونه: Es braucht Zeit. شاید. باید جدا کنم خودم رو از همه‌ی چیزهایی که نمی‌خوام. کاش مطمئن میشدم فقط. ولی می‌دونم حتی اگه مطمئن بشم شجاعتش رو ندارم‌. توی این وضعیت فقط شجاعت نیست. دیوونگی لازمه. و من نمی‌تونم. تابستون بعد از کنکور یک نفر بهم گفت کارهایی رو انجام بده که دوستشون داشتی و خیلی وقته ازشون دور شدی. دلم چی می‌خواد؟ تنهایی. تنهایی بیشتر از هر وقت دیگه‌ای. هرچقدر که آدم‌های دور و برم برام عزیز باشند ولی تنهایی لازم دارم. باید بخونم. بنویسم‌. برگردم پیش کلمه‌های عزیزم. بشنوم که کریس می‌خونه: Life has a beautiful crazy design. که از Milky way میگه و از جایی که می‌تونی خودت باشی. باید اسمتون رو پاییز بذارم و باورتون کنم. دیگه توی تنهایی و شلوغی و توی تموم خیابون‌ها دنبالتون نگردم. شبیه تمام این روزهای من. می‌دونی، طبیعیه که وقتی این‌جا بودن رو نمی‌خوام ذهنم یک تصویر بهتر از واقعیت از چیزهایی که دیگه ندارم بسازه‌، اما خودم خوب می‌دونم که اون واقعیت نیست. واقعیت فقط اینه که باید این روزها رو بسازم. همین. 

صبح روز بعد بیدار میشی و دوباره همه چیز یادت رفته. صبح روز بعد باید دفترچه سفید رو از روی پایه‌ی چراغ مطالعه برداری و ببینی چه کارهایی مونده تا قبل از رفتن انجام بدی و با لذت با روان‌نویسی که رنگ پس میده روشون خط بزنی. صبح روز بعد خواب‌هایی که دیدی یادت میاد و کلی وقت داری بهشون بخندی. وقت داری وقتی صبحانه می‌خوری برای آدم‌هایی که توی سرت خونه دارند و وقتی تنهایی باهاشون بحث می‌کنی سخنرانی کنی. صبح روز بعد یادت میره که شب‌های تابستون چقدر می‌تونند همزمان قشنگ باشند و ترسناک. یادت میره که حس کردی از هیچ چیزی نمی‌ترسی. یادت میره که جلوی آینه نشستی و تمام کمال‌طلبی‌ات رو لعنت کردی. 
خنده‌دار و مسخره است که می‌تونی تمام شب درد بکشی و ندونی باید با زندگی‌ات چیکار کنی و صبح روز بعد تمامش رو یادت رفته باشه. صبح روز بعد دوباره کارهاتو انجام بدی. زندگی کنی. هیجان‌زده بشی. و فکر کنی چقدر تمام نگرانی‌ها و ناراحتی‌هات بی‌دلیل بودند. شاید به خاطر این‌که فکر می‌کنی این دنیا قرار بوده مهربون باشه ولی نیست. شاید چون فکر می‌کردی همه چیز این زندگی باید همون‌طور پیش بره که تو می‌خواستی. ولی خب چه دوست داشته باشی چه نه، واقعیت اینه که زندگی می‌تونه این شکلی باشه که تمام چیزهایی که دوست داشتی رو یک‌جا ازت دور کنه. و تو فقط می‌تونی بلند شی و دوباره ادامه بدی. 
- دلم می‌خواد چیزهای جدید رو امتحان کنم. و این واقعا بهم امید میده که پاییز امسال قرار نیست خیلی سخت باشه. 

.

گوشه سمت چپ ساختمان اصلی، با همان جزئیات همیشگی و تکراری که از تک‌تک‌شان بیزار بودی حالا جای امنی برای نوشتن شده. یکی از کاغذهای ریتا که یک طرفش خلاصه‌نویسی‌های دوران علوم‌پایه‌اش هست و طرف دیگرش سفید باقی مانده را برمی‌دارم و روی همان تخته شاسی همیشگی با گیره محکمش کنم و شروع کنم به نوشتن. برگه‌های قبلی یادداشت‌های بی سر و ته، نقاشی‌های اغراق‌شده و بی‌معنا و جزوه‌های کلاس‌های مختلفی است که می‌نویسم تا به روال همیشگی بیهوش نشوم. چیزهایی که باید یک روز همه‌شان را دور بریزم.
تابش آفتاب به این‌جا نمی‌رسد. از آخرین سنگفرش سالم و ترک‌نخورده به این‌طرف جلویش سدی از دیوار آجری قرمز بدریخت سبز می‌شود و نور را در خودش هضم می‌کند. می‌دانم الان صورتت مچاله شده اما باید بگویم که در صبح نه چندان آفتابی ۱۷ بهمن برایم چندان مهم نبود که از نور بی‌بهره باشم. هوا سرد بود و من به آخرین پرنده‌ای نگاه می‌کردم که تنها بود و از آسمان خاکستری بالای سرم رد می‌شد. فکر می‌کردم لابد جا ماندن باید یک همچین تصویری داشته باشد. موهایم جلوی چشمم می‌ریخت و صدای بحث کردن جوان بیست و یک ساله‌ای را می‌شنیدم که از نگهبان می‌خواست زنجیر فی را باز کند تا مجبور نشود مسیرش را عوض کند. در دلم هجوم ابرهای باران‌زا را حس می‌کردم و دلم جعبه دستمال‌کاغذی می‌خواست برای سیل اشک‌هایی که خاطره محوی ازشان در ذهنم باقی مانده بود. 
نمی‌دانم دقیقا از کجا بود که خواب‌های بی‌معنا هر شبم شروع شد. خواب می‌دیدم از قطار جا ماندم و چندین ساعت بعد از حرکت قطار، وقتی تلویزیون پذیرایی روشن بود و من جلوی در اتاق نشسته بودم و کودک هفت ساله‌ای را نگاه می‌کردم که تلاش می‌کرد پله‌ها را دو تا یکی بالا برود یادم می‌آمد که از قطار جا ماندم و با اشک و کلافگی تلاش می‌کردم تا بلیت جدید پیدا کنم اما تمام جاها پر شده بود. خواب آن ظهری را می‌بینم که چمدان سبز را روی زمین‌های برفی می‌کشم و از مرد موقرمز می‌‌خواهم که برایم کارت بزند تا بی‌آرتی سوار شوم و هرچقدر اصرار می‌کنم پولش را نمی‌گیرد. خواب می‌بینم همان مرد موقرمز چمدانم را می‌بیند و سرم فریاد می‌زند که نباید داخل ببرمش. اتوبوس من را جا می‌گذارد، برف می‌بارد و ژان‌زق تلفنش را جواب نمی‌دهد و من از قطار جا می‌مانم. خواب می‌بینم روی نردبانی در فاصله زمین تا ماه نشستم و منتظرم تا یک نفر نجاتم دهد و همزمان برای دوستی نگرانم که ذخیره‌ غذایی‌اش در سیاره دورتری تمام شده ولی هنوز اصرار به ماندن دارد. خواب تو و ژان‌زق و ا. را می‌بینم که برنامه سفر ریختید و من هیچ مانتوی تمیزی برای پوشیدن ندارم و تا لحظه آخر دور خودم می‌چرخم که چمدانم را ببندم اما دوباره جا می‌مانم. 
دلم می‌خواست بیشتر از ماهی‌ها حرف می‌زدیم و قصه‌های دور و دراز شخصیت‌های خیالی ذهنت که هر از چند گاهی ازشان حرف می‌زدی و بعد سر تکان می‌دادی و با همان ژست مخصوص خودت از حرف‌های بی سر و ته اظهار پشیمانی می‌کردی. اما برای من جالب بود. نشستن در گوشه ساختمان قدیمی و ترک‌برداشته‌ای که دوستش نداشتی و یادآوری اینکه اگر آن شب به موقع سر نمی‌رسیدی شاید هیچ وقت هیچ کدام از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد. گاهی اوقات بال‌ژر پیدایش میشد و با نگاه همیشه متعجبش چمن‌ها را در دستش مچاله می‌کرد و سوال‌های بی‌جوابی می‌پرسید که فقط بیشتر از قبل باعث خنده تو بود. خنده‌ای که همراه میشد با مچاله شدن صورتت وقتی چمن‌های بی‌گناه میان انگشتانش جان می‌دادند و بدن‌های نصفه و نیمه‌شان روی زمین می‌ریخت. تمام این روزمرگی‌های حوصله سر بر، پادردهایی که به بهانه حفاظت از زمین به خودمان هدیه می‌دادیم و تمام غروب‌های بهار و تابستان که قربان صدقه‌شان می‌رفتیم بهتر از این روزهایی بود که هر شب خواب جا ماندن از قطار و هواپیما‌هایی را ببینم که فقط برای من جا ندارند. 
و حتی تمام آن لحظه‌هایی که آن‌قدر احمق بودیم که هر بار همان شوخی لوس را تکرار می‌کردیم. بدون این‌که بدانیم یک روز دیگر کاری از این لاک‌پشت‌ها و ریل‌های طولانی هم برنمی‌آید‌. 

.

هشت فروردین و بالاخره انگار دارم برای یک چیز شوق پیدا می‌کنم. دیروز توی نور قشنگ دم غروب وقتی کادو رو خریده بودم و پیاده می‌رفتم و تمام لحظه‌های بعدش که پاهام درد می‌کردند اما همچنان به راه رفتن ادامه دادم، فکر کردم که چقدر خوشحالم بابت این که مدام دارم یاد می‌گیرم پرفکشنیست درونم رو آروم کنم. از قبل از تعطیلات برای یک کار ساده کلی نگران بودم چون می‌دونستم نمی‌تونم کاملش کنم اما الان دیگه برام مهم نیست. این همه وقت عقبش انداختم ولی می‌خوام شروعش کنم بدون ذره‌ای فکر کردن به نتیجه. 
فعلا آرومم و امیدوارم همین‌طور بمونه. نگرانم برای چیزهایی که نمی‌دونم هرچند غیرمنطقی. نگرانم برای مدت طولانی که باید اون‌جا بمونم. دیشب ا. می‌گفت زیادی به خودت فشار آوردی. پشیمونم بابت اصرارم به گذروندن تمام درس‌ها. درس عبرت خوبی میشه برای ترم‌های بعد البته! 
با اینکه شوق زیادی دارم ولی هنوز مطمئن نیستم. هر چند که عمیقا جذابه داستان برای من در آستانه‌ی بیست سالگی که مدت‌ها هیچ چیزی باعث ذوقش نبود. امیدوارم اتفاق‌های خوبی توی مسیر منتظرم باشه. :-»

در نهایت باید بدونی که چیزهای جالب زیادی وجود داره. حتی اگه خبری از آستین‌های بلند ِ راه‌راه سفید، دست‌های آفتاب خورده، شاخه‌های نازک و سبز درخت‌های آزاد و نور جزیره نباشه. 
تو همیشه ساعت‌ها از چیزهای طلایی حرف میزدی. ذره‌های درخشنده. تلألو خورشید روی موج‌های مدیترانه. می‌گفتی حتی اگه کنار دریای شب راه بری دوست داری نورهای طلایی چراغ‌های شهر رو ببینی. نورهایی که همیشه رنگ‌های قشنگ و متفاوتی بینشون پیدا میشه. شهر کجاست؟ روی کاغذهای بی‌رنگ که هر روز صبح از کابینت چوبی و قدیمی آشپزخونه پیدا می‌کردی می‌نوشتی که نمی‌دونی شهر کجاست. نمی‌دونی خونه کجاست. کاغذ‌ها رو روز آخر با خودت نبردی. مثل همیشه همه چیز رو جا گذاشته بودی. 
خیال می‌کردی که تمام این کلمات بی‌فایده از زبان‌های متفاوتی باشند. وقتی پشت پنجره‌های بلند موزه، روبروی حیاط خلوت و تاریک دم غروب ایستاده بودی و به آدم‌هایی که اون‌جا زندگی می‌کردند غبطه خوردی می‌دیدمت. وقتی تکیه دادی به دیواری که کاغذ دیواری مورد علاقه‌ات رو داشت و حواست بهش نبود. وقتی چوب دارچین روی توی قوری طلایی هدیه درنا شناور می‌کردی و فکر می‌کردی پس کِی قراره دست از نقش بازی کردن برداره؟ نمی‌دونستی که اون هنوز همون آدمی بود که وانمود می‌کرد اتفاق‌های دور و برش رو متوجه نمیشه تا بیشتر و بیشتر بدونه. 
رشته‌های سست. ذره‌های برف روی موهات می‌نشست و می‌گفتی: پس لابد من اون بندباز پاشکسته ام که خودش نمی‌دونه؟ می‌خندیدی و از روزی می‌گفتی که زبان خودت رو میسازی و برای همیشه خیال خودت رو آسوده می‌کنی. انگشت‌هاتو جلوی نور ت می‌دادی و دوباره می‌خوندی. اداشو در می‌آوردی. یعنی حتی حدس نزدی؟» انتخاب کردن سخت بود. همیشه می‌خواستی‌ اولین نفر باشی که خداحافظی می‌کنی. نمی‌خواستی بپذیری که پس زده بشی. نمی‌خواستی دنیا و اتفاقاتش، دنیا و کلمات ناقصش تو رو از خودش برونه. 
می‌خوام چراغ‌ها رو خاموش کنم. می‌خوام نورهای طلایی رو خاموش کنم تا خودت رو ببینی. می‌خوام باور کنی چیزهای جالب زیادی وجود داره. چیزهایی که مثل همیشه در تنهایی‌ات کشفشون می‌کنی. حتی اگه نتونی کلمه‌هاشونو توی ذهنت پیدا کنی. حتی اگه نتونی به این زودی روی بلندی‌های شهرت بایستی و نورهای ساحل رو نگاه کنی. 

می‌تونستم خستگی رو حس نکنم. ساعت از یازده گذشته بود. سردردم رو ربط می‌دادم به آلودگی هوای امروز که این همه راه رفته بودم تا اونجا و برگشته بودم و آخر هیچ لذتی از روزم نبرده بودم. شاید هم تمام اون سردرد از جنگی بود که از صبح توی سرم شروعش کرده بودم. حالا جلوی پنجره ایستاده بودم و به شهری نگاه می‌کردم که تا ابد ادامه داشت انگار. شهری که اون لحظه بیشتر از هر وقتی ازش بیزار بودم. 
من هیچ وقت اون کارها رو نکردم که اثبات کنم آدم ِ خوب ماجرا منم. من هیچ وقت بلد نبودم این ژست‌ها رو. حتی نمی‌خواستم با خوبی کسی رو شرمنده کنم‌. تمامش به خاطر ارزش آدم‌ها توی ذهنم بود. شبیه اون لحظه‌ای که چراغ‌های سالن روشن شد و تمام مدت ِ دست زدن، فکر کردم که این برای انسان بودنه. برای رنج انسان بودن که نویسنده نمایش به خوبی درکش کرده بود. فقط برای همین. من هیچ وقت آدم خوب داستان نبودم. حتی اگه بودم کسی نفهمید. 
اما در نهایت، فرسایش روابط با همین آدم‌ها خسته ام می‌کنه. در نهایت میبینم که آدم‌های کمی هستند که به تنهایی‌ام ترجیحشون بدم. و این همیشه درد داشت. همیشه.

.

توی اجتماعی که ویژگی‌های خوب واقعی آدم‌ها فهمیده نمیشه، چطور میشه توقع داشت که چیزهایی مثل مدرک، پول و زیبایی آدم‌ها رو بالا نبره؟ چطور میشه توقع داشت شعور و اخلاقیات معیار باشه وقتی حتی درک درستی ازشون نداریم؟ 
(به بهانه اینکه یک نفر خاص دکتر صدام زد و خوشحال شدم و بعد فکر کردم که وای‌ از اون لحظه‌ای که به خاطر یک مدرک و چند سال درس خوندن بخوام خودم رو بالاتر ببینم. )

.

این روزها نمی‌تونست بد باشه. حالا تصویری که ازش دارم انگورهای بنفش ریزه که بعد از چند ساعت توی فریزر بودن باید با قاشق بخوری و فکر کنیم چه اهمیتی داره مهم اینه که اینطوری بهتره. تصویر شالی که پر از رنگ‌های قشنگه و موهام که توی صورتم ریخته و هر چند واقعی نمی‌خندم و دارم برای دوربین ادا درمیارم اما رنگ‌های قشنگ عکس کافیه انگار. تصویر اون روزی که بالاخره حرفی که باید بشنوی رو می‌شنوی. حالا می‌تونم خودم رو دوست داشته باشم. انگار که هر مرحله آسون‌تر میشه. خبری از غول مرحله آخر نیست. هِی میری جلو و می‌بینی همه چیز ساده‌تر و آروم‌تر شده. خیال‌پردازی درباره آینده شاید جالب باشه اما تو حالا رو دوست داری‌. اون لحظه‌ای که برمی‌گردی و میری مغازه‌های دور و اطراف رو نگاه می‌کنی، بعد با ترکیب شکلات تلخ و دلستر سیب می‌شینی جلوی کولر و فکر می‌کنی که این شاید تصویر روزهای آینده بود که امروز بخشی ازش رو بازی کردی. خبر خوب این که دوستش داری. 
بعد از تمام نگرانی‌ها رسیدم به این مرحله. روزهایی که از خودم می‌پرسیدم پس کی آدم می‌تونه یک بار برای همیشه چیزی که نمی‌خواد رو پرت کنه بیرون از زندگی‌اش؟ این رشته‌هایی که دور دست و پای آدم پیچیده چرا دور ریختنی نیستند؟ بعد از تموم اون روزها حالا میبینم که حرف میم درست بود. همون حرفی که اون شب زیبا به ژان‌زق گفتم. وقتی بهش میگفتم سرپایینی اینجا باعث میشه دلم نخواد راه برم و می‌دویدم و خوشم بود که هر کس حواسش به خودشه. گفتم بهش که اول فکر می‌کنی واقعی نیست ولی بعد از یک مدت می‌بینی که اتفاق افتاده. منم احتمالا بهترین چیزی که توی این دو سال یاد گرفتم همین بود. همین که همه چیز تدریجیه. که یاد بگیری فقط هیجان‌های لحظه‌ای و پررنگ خوشحالت نکنند. بعد یک روز می‌ببینی وقتی تو حواست گرم زندگی بوده چیزهایی که می‌خواستی اتفاق افتادند. چیزهایی که یک روزی اول لیست ِ به هم ریختن اوضاع بودند حالا دیگه نیستند. و حالا که بزرگ‌تر شدی و دیدی که هیچ چیزی نمی‌مونه، چرا چالش‌ها و پیچیدگی‌های جدید رو سخت بگیری؟

.

کاش به جای ملیکای بیست ساله‌ای که تا آخر تیر امتحان داره، پسر بیست ساله‌ای در توکیو بودم که صبح زود بخشی از مسیرش تا دانشگاه رو پیاده می‌رفت، آهنگ‌های غیرژاپنی دوست داشت و فکر می‌کرد باید قبل از مردن حداقل یک بار یکی از تصمیم‌های عجیب و غریب زندگی‌اش رو عملی کنه. 
اما در نهایت من همون بیست ساله‌ی خسته‌ای هستم که ترجیح میده جزوه ویروس‌شناسی رو از پنجره اتاق پرت کنه،  هزاربار بنویسه و پاک کنه و در نهایت باز از هیچ چیز مطمئن نباشه. 

.

به یاد ندارم که هیچ وقت در زندگی‌ام تا این اندازه نامطمئن بوده باشم. 
یک گوشه از ذهنم گل‌های کاغذی زمستون، بالکن رو به دریا، میز و صندلی الهام‌بخش آشپزخونه آ، صدای موج پس‌زمینه آهنگ، دریاچه‌ی نور عارف، قایقی که آبی رو میشکافه و صدای بی‌رنگ رو محو می‌کنه، ناخن‌های آبی‌خاکستری عصر تهران و آبی پررنگ کاشی شب ِ شرجی.
یک گوشه از ذهنم گل‌های سفید پرده پذیرایی و ساقه‌های باریک گیاه که نقش زدن روی پس‌زمینه نور پنجره، پرحرفی‌های شب‌های گرم تابستون، چای‌های تیره و پشت‌بوم تاریک و خنک، شونه زدن موها با صدای آروم آهنگ‌های آیدا، قالی‌های رنگی که هر بار و هزار بار با لذت نگاهشون کنی.

خط‌های کتاب رو گم می‌کنی. واقعیت جلوی چشمت رژه می‌ره. چشماتو می‌بندی. باز می‌کنی. هنوز هست. چی درسته؟ جنگیدن برای چیزی که دیگه درست نمیشه؟ تلاش برای وصل کردن رشته‌هایی که تا ابد گسسته شده؟ تلاش بی‌فایده برای خوب کردن حال کسی که حالش خوبه؟ دلت می‌خواد توی صفحه‌های کتاب زندگی کنی. هیچ‌کس دستت رو نگیره و تو رو بیرون نکشه. هیچ‌کس ازت نخواد که یک بار دیگه همه چیز رو درست کنی. هیچ‌کس بهت نگه که باید چیزی رو زنده کنی که برای همیشه سرد شده. 

یک گوشه از ذهنم تاکسی زردی که خیابون گرم شب تابستون رو میره. یک گوشه از ذهنم بهشون میگم که هیچ چیزی نمی‌دونند. که از هیچ چیزی خبر ندارند.

.

یک بخشی از ذهنم دلش می‌خواد کارهای نو انجام بده. دلش می‌خواد ایده‌اش رو اجرا کنه. دلش می‌خواد پوستری که ساخته رو از در چوبی اتاق زیراکس آویزون کنه و اون دانشکده خاک گرفته رو تبدیل به جایی کنه که بتونه ذره‌ای بیشتر دوستش داشته باشه. دلش می‌خواد هر روزش با روز قبل فرق کنه. دلش می‌خواد از جلسه دو ساعته و شلوغی سردرد نگیره. دلش می‌خواد بتونه بیشتر به چشم‌های آدم‌ها نگاه کنه و از صحبت کردن توی جمع ناآشنا نترسه. دلش می‌خواد خودش باشه و ذهنی که دیگه به این سادگی نشه محدودش کرد. 

یک طرف ذهنمم دلش آرامش می‌خواد. می‌خواد از غوغا و شلوغ کاری فرار کنه. می‌خواد آخر هفته‌ها رو به سکوت و تنهایی بگذرونه. می‌ترسه از اینکه پیش رفتن کار مساوی بشه با از دست رفتن تنهایی‌اش. 

ولی خب در نهایت فعلا طرف اول برنده است.


.

برای من آسون نبود که دیگه تحسین نشم. عادت کرده بودم به تعریف‌های مدام. به اینکه به خودم حق اشتباه کردن ندم. این دو سال رنج‌های جدیدی داشت. می‌دونی اما حالا که بهش فکر می‌کنم می‌بینم در اومدن از مرکز توجه آدم‌ها باعث میشه خودت رو بهتر بشناسی. بدون تعریف‌های اون‌ها، بالاخره می‌تونی بفهمی که واقعا چی می‌خوای. 

آسون نبود. اصلا آسون نبود. تحسین میشی و بعد تمامش تموم میشه. دو ساله که دارم برمی‌گردم و می‌بینم که همه چیز عوض میشه. زندگی‌ها تغییر می‌کنه. شهر زنده است ولی برای من همه چیز توی دو سال پیش ثابت مونده. فکر می‌کنم اگه آدم‌هایی برای برگشتن نداشتی چرا باید مدام در زمان سفر می‌کردی؟ فصل تحسین‌ها برای من تموم شد. ولی حالا دیگه حال اون آدم‌هایی که هیچ وقت پررنگ نبودند رو می‌فهمم. که گیر افتادند بین آدم‌های پرتوقع و قضاوت‌گر. زندگی من اینجا تغییر کرد وقتی زندگی گذشته‌ام رو می‌خواستم. حالا دیگه نمی‌خوامش. اون زندگی هیچ وقت من رو تغییر نمی‌داد. 

عجله‌ای برای تموم شدنش ندارم حالا که این سال‌ها فرصت خوبیه برای امتحان کردن خودم. برای اینکه ببینم فارغ از اون نگاه‌های پرتوقع و کنجکاو اطرافم، خودم چی می‌خوام. برای اینکه ببینم چقدر جامعه بهم حس ناکافی بودن داده. برای اینکه ببینم چه چیزی هست که می‌تونه من رو به رضایت برسونه علاوه بر اینکه مسیر همونی باشه که من نیاز دارم. 

هیچ چیز قرار نیست همیشه بی‌نظیر باشه. خب؟


.

فقط یک آدم توی دنیا هست که اونقدر من رو می‌شناسه که من می‌تونم باهاش درباره فکرهایی که یک لحظه آرومم نمیذارند صحبت کنم؛ ولی نه تنها هزار کیلومتر ازم دوره و منم آدمی نیستم که بتونم حرف‌هامو از این فاصله بزنم، آدم خیلی خیلی واقع‌بینی هم هست و تابستون بهم گفت که باید قدر زندگی‌ام رو بدونم و خب واضحه که قرار نیست از تصمیم‌های دیوانه‌وار این روزهای من حمایتی بکنه. 

هیچ وقت این همه مغزم پر پر و در عین حال خالی خالی نبوده‌. کاش آبان بود الان. 

پ.ن: قسمت سخت ماجرا رها کردن زندگی الانم نیست چیزی که سخته اینه که نمی‌دونم بعدش باید چه کاری بکنم.


.

دلم می‌خواد خونه‌ام بوی رنگ بده، لباس‌های سفید و روشنم همیشه تمیز بمونند، چهار روز در هفته کار کنم و سه روز در هفته خودم بمونم و دنیای خودم، شب‌ها با خیال راحت خوابم ببره و آخر هفته‌ها با ی. بریم ییلاق دوچرخه‌سواری.

ولی خب می‌دونی، بیشتر از هر چیزی می‌خوام که این حس عدم تعلق و وصله‌ی ناجور بودن برای همیشه بره. تو هم بتونی اونی که هستی رو نشون دنیا بدی و بدرخشی. که این دنیا برای آدم‌هایی مثل ما هم جا داشته باشه. 


.

حیاط مطب دکتر بزرگ بود و پر از دار و درخت و گل‌ و پیچک. نشسته بودم توی بالکن، روبروی باغچه و فکر می‌کردم کاش حیاط خونه بابابزرگ این شکلی بود. کاش تمام آخر هفته‌ها می‌رفتم پیشش. چند سال پیش همیشه فکر می‌کردم خونه بابابزرگ سین این شکلیه. با اینکه می‌دونستم یک آپارتمان ساکت و آروم توی بلوار کشاورزه که به لطف گلدون‌های توی خونه تا حدودی خاطرات حیاط قدیمی رو حفظ کردند. ولی توی ذهنم اون خونه همیشه سبز بود. 

بچگی چه شکلی بود؟ فکر می‌کردم اگه برم پیش ا‌. و جلد جدید دارن شان رو ازش بگیرم همه چیز خوب میشه. لحظه‌شماری می‌کردم تا مدرسه تموم بشه و برگردم خونه Sims بازی کنم و مطمئن بودم بعد همه چیز خوب میشه. با لگوها روی شومینه خونه دوبلکس می‌ساختم و با ماشین آدمک‌ها رو می‌بردم توی گلدون‌های پذیرایی برای تعطیلات و مطمئن بودم از این بهتر نمیشه. 

نوجوونی، پشت میز چوبی می‌نشستیم و از حرف‌های بی سر و ته چشمامون برق میزد و خیال می‌کردیم تمام قوانین دنیا رو می‌دونیم. فکر می‌کردم اگه کاکتوس‌ها تا عید زنده بمونند همه چیز خوب میشه. گاهی اوقات که مسیر مدرسه تا ایستگاه مترو رو پیاده می‌رفتم، کیف می‌کردم از سفیدی آسمون و دار و درخت‌های خیابون و بعد گوشه پنجره بزرگ انتهای واگن مترو، امن‌ترین فکرها و فکر اینکه همه چیز خوبه و بهتر میشه. خیال‌پردازی‌هامون درباره مسیر پیاده‌روی هر عصر و چای خوردن کنار بزرگ‌ترین پنجره. همه چیز قرار بود خوب باشه. 

حالا؟ توی نوت گوشی‌ام می‌نویسم شاید بزرگ‌ترین اشتباهت واقع‌بینی بیش از حد بود. فکر می‌کردم با واقع‌بینی تمام و کمال می‌تونم همه قله‌ها رو فتح کنم. حالا خسته ام. دو ماه تابستون کافی نبود. سه ماه پاییز و سه ماه زمستون هم کافی نیست. حالا که بی‌میل قلم‌مو رو روی کاغذ میکشم و دیگه برای تموم شدنش چشمام برق نمی‌زنه. فکر می‌کنم میشه گفت؟ میشه نوشت؟ از اینکه یک سال و دو سال و بیشتر، گذشته و همه چیز واقعی‌تر شده. باید بشینی و نگاه کنی و هیچ کاری از دستت برنیاد. هیچ کاری از دستت برنیاد غیر از سردردهای آخر شب. غیر از اینکه امیدوار باشی یک روزی بالاخره تمام این تلخی‌ها و خاکستری‌ها نباشه. یک روزی که شاید دیگه هیچ وقت نتونی مثل قبل بشی، یک روزی که اونقدر خسته و شکسته شده باشی که دیگه یادت رفته باشه برق چشمات توی آینه قشنگت میکرد. اون روز دست ی. رو می‌گیرم و دست پاییز رو، از سربالایی دشت می‌دویم تا بالاترین نقطه، جایی که روبرو تا انتها آبی دریا باشه و آسمونی که با دریا مرزی نداره. اون موقع دیگه به اندازه این روزها خالی نیستیم.


.

دیشب از خیابون که رد میشدیم و طبق معمول به یک ماجرای لوس می‌خندیدیم نمی‌دونم چرا اما یادم اومد خیلی وقته که هیچ چیزی ننوشتم. خیلی وقته حرف نزدم. خیلی وقته که مکالمه‌هام توی سر خودمه‌.

رسیدم به اون برهه‌ای از زندگی‌ام که دیگه نمی‌تونم از دغدغه‌هام بنویسم. از رنج‌هام. از نیتی‌هام. دلم می‌خواد بگم که چقدر همه چیز تغییر کرده حتی از تابستون پارسال. دغدغه‌ها عوض میشه ولی تو برخلاف گذشته و نوجوونی پاسخ درستی براشون پیدا نمی‌کنی. اون زمان فقط می‌خواستیم یک رشته خاص رو بخونیم و دانشگاه فلان و این حرف‌ها. یک سری دغدغه و سوال درباره زندگی و دنیا که باعث میشد بخونی و شگفت زده بشی مدام. الان همه چیز کاملا عوض شده. یک سری دلتنگی‌هایی برای گذشته‌ها دارم که قابل گفتن نیست چرا. دلم می‌خواست برگردم عقب و جلوی فلان اتفاق رو بگیرم ولی مدام توی ذهنم میاد که هیچ کاری از دستت ساخته نبود. اون موقع فکر می‌کردم یک روزی واقعا این موضوع اینقدر مهم بشه؟ خیلی چیزها می‌تونست بهتر باشه اما نیست. نه به خاطر اینکه ما مقصر باشیم نه واقعا. داشتم یک ویدئو نه چندان غمگین می‌دیدم و گریه کردم. هیچ ایده‌ای ندارم که چرا. ولی انگار برای تمام لحظه‌های تابستون بود که هی دلم خواست حرف بزنم و نزدم. سکوت عمیق‌تر و عمیق‌تر. 

- تقریبا دو هفته دیگه بلیت دارم و حس می‌کنم حتی یک ماه نگذشته از روزی که اومدم. 

- دلم می‌خواد خاطره اون شب فروردین رو تعریف کنم یا مثلا از آبان نود و شش بگم. دلم می‌خواد خاطره بازی کنم. چند روز گذشته زیاد توی ذهنم مرورشون کردم ولی نمی‌تونم بنویسم. شاید چون خیلی گذشته ازشون. 


.

اینکه فکر کنی یک کاری اشتباهه و انجامش ندی خیلی فرق داره با اینکه به خاطر ترس نری سراغش. حالا که دور اعترافه، بذار بگم که منم همیشه فکر میکردم به خاطر اشتباه بودنه. حالا فهمیدم به خاطر ترس بود. ترس و احتیاط و استرسی که از هر کار عجیب و جدیدی می‌گیرم.

همیشه آدم‌های مطمئن که سرشون رو بالا می‌گیرند و اون‌طور که دلشون می‌خواد زندگی می‌کنند رو دوست داشتم. تقریبا هیچ وقت هم اینطوری نبودم. غیر از رشته‌ام که به حرف سیل آدم‌های دور و بر گوش ندادم و خودم انتخاب کردم، دیگه چیز دیگه‌ای یادم نمیاد. اگه هم بود با پنهان‌کاری و ترس انجامش دادم. همیشه و خب کاش این‌طور نبود. 


گیره‌ی بافتنی سرمه‌ای با گل ریز سرخ که کنارش بافته شده رو به سمت چپ موهام وصل کرده بودم و یاد شبی افتادم که با وسواس‌ هزار ساعت تمام گیره‌ها رو نگاه کرده بودیم و آخر این مال من شد. آخرین عکس رو جلوی آینه پایین گرفتم و چمدون سبز رو دنبال خودم کشیدم. تاکسی. مسیر آشنا و نخل‌های وسط بلوار. رد شدن چمدون و کوله‌پشتی از زیر دستگاه. کارت پرواز و B بودن صندلی که یعنی خبری از کنار پنجره نشستن نیست. تیک آف. خداحافظ شهر غریب. 

دم غروب رسیدم خونه. دم غروب رسیدن‌ها خوب نیست. حتی دم غروب خونه برگشتن بعد از اینکه تمام روز بیرون بودی هم. توی راه برگشت از مسافرت یزد برای بابا گفتم. تا رسیدیم هوا تاریک تاریک بود. تُرُش رو گوش دادیم. محتویات کوله‌پشتی و چمدون رو فرستادم به جاهایی که باید باشند. کمد. کشو. جلوی آینه. روی میز. سر چوب لباسی. شاید هم جاهایی که نباید باشند وقتی تو آدمی هستی که همیشه آرزوی شکلی از زندگی رو داشتی که با سفر مدام همراه باشه. آرزوی شغلی که بعد از بی‌خوابی‌ها توی فرودگاهی که توقف داشتی کارهاتو انجام بدی و یادت نیاد آخرین بار کی با خیال راحت توی خونه خودت بودی.

صبح روز بعد پیام میم رو دیدم که ازم خواسته بود تا هفت آبان طرح کلی کار رو تحویلش بدم. دو شب قبل بعد از یک جلسه طولانی بالاخره حس زنده بودن داشتم یا euphoria که بعد از گوش دادن آهنگ virtue و شکل زیبایی که خواننده تلفظش می‌کنه ازش خوشمون اومد. دفتر ارغوانی رو برداشتم و خودکار آبی همیشگی. هندزفری و کارت‌ها و ژاکت به زحمت توی کیف دستی جا شدند و زدم بیرون. روز قبل هوا تاریک بود و هنوز پاییز شهر رو ندیده بودم. فاصله دو تا ایستگاه مترو رو پیاده رفتم تا مجله‌ی قدیمی رو بخرم و ایده بگیرم. مقصد مشخص بود. نقطه آروم و خنک شهر که میتونی با خیال راحت میون دار و درخت‌ها بشینی و کارهاتو انجام بدی. ایده‌های اولیه رو نوشتم. روی نیمکت چوبی رو به شاخه‌های پر از برگ‌های زرد بالای سرم دراز کشیدم و پادکست جدیدی که پیدا کرده بودم رو گوش دادم. دوباره همون قصه‌ی همیشگی که قبل از اون درباره‌اش شنیده بودم. گوینده می‌گفت از اینکه چقدر میشه به واقعی بودن چیزی که می‌بینیم مطمئن باشیم و موسیقی جادویی ابتدای پادکست همراه شده بود با بهترین تصویری که می‌تونستم توی اون لحظه ببینم. برگ‌های پاییز و پس‌زمینه آبی آسمون. چند ساعت بعد هوا کم‌کم سرد شد. رفتم توی آفتاب نشستم و مجله خوندم. آهنگ گوش دادم و مسیر کوتاه تا ایستگاه رو پیاده رفتم. دوباره دم غروب بود. از دم غروب برگشتن‌ها خوشم نمیاد. یاد سال‌های گذشته افتادم که با ژان‌زق همین مسیرها رو می‌رفتیم و هیچ وقت دم غروب برنمیگشتیم. همیشه یک پنجره بزرگ و یک قوری به لیمو توی کافه محبوب منتظرمون بود که نیازی نباشه با تاریک شدن هوا و سرمای غیرمنتظره برگردیم خونه. 

می‌دونی شاید این بهترین ورژنی از زندگی نبود که من می‌تونستم داشته باشم. جادوی آسمون و دریا وقتی که رنگ‌هاشون با هم یکی میشه، آدم‌هایی که بیشتر از آدم‌های اینجا لبخند میزنند و می‌خندند، خاطره‌های عجیبی که از دهه سوم زندگی برام می‌مونه با زندگی توی شهری که این همه دوره، اگه می‌موندم دیگه هیچ کدوم از اینا رو نداشتم. شاید این بهترین زندگی برای من نبود اما چیزی بود که من دوستش داشتم و حالا بعد از دو سال می‌دونم که خیال عادت کردن بیهوده است. ولی به همون اندازه هم می‌دونم که موندن راه من نیست. نبوده هیچ وقت.


تو برای من شبیه ادبیات بودی. 

معشوقی که بی‌دلیل و بی‌بهانه رها کردم. رها کردن بی‌دلیل وجه اشتراکتان بود. آن‌قدر آرام اتفاق افتاد که حتی درست به خاطر نمی‌آورم چطور و چه زمانی به انتهای مسیر خود رسید و آن‌قدر بی‌دلیل که هنوز بعد از تمام روزها و ماه‌ها دلم نمی‌خواهد از خودم بپرسم که چرا. 

 

- پیاده رفتن قسمتی از مسیرم که به ناچار از کوچه‌ی قدیمی‌تان گذشت وقتی که تمام مدت باران می‌بارید، بهانه نوشتن این جملات بی‌معنا


تمام عصر بارون می‌بارید. پرده رو جمع کردم و پنجره رو باز گذاشتم. هوای اتاق خنک شده بود. ترکیب بوی چمن و برگ بارون خورده، اپیزود how emotions are made و آفتاب که کم کم غروب می‌کرد توی اون لحظه احتمالا تمام چیزی بود که از زندگی می‌خواستم.

هوا تاریک شده بود که با صدای در خونه و برگشتن بابا بیدار شدم. ۱۸:۱۸. باید متنی که میم فرستاده بود رو تصحیح می‌کردم. ذهنم دنبال زندگی میگشت. زندگی واقعی. صبح زود. دویدن. درخت‌های پاییز. طبیعت. کاری که براش حس زنده بودن داشته باشم. برنامه‌هایی که اجرا میشه. چیزهایی که توی نوت گوشی‌ام می‌نویسم و هر بار فقط یک چیز از ذهنم میگذره. چی می‌تونه از بزرگ شدن بهتر باشه؟ 

می‌دونی حالا دیگه نمی‌خوام به آخرش فکر کنم. می‌دونم سخته. می‌دونم دوباره غمگین میشم. می‌دونم دلم تنگ میشه. می‌دونم که دوباره خشم میاد سراغم. می‌دونم عادت کردن آسون نیست. می‌دونم نیاز به زمان دارم. می‌دونم باید بیشتر مراقب فکرهام باشم. می‌دونم دیگه قرار نیست هیچ وقت همه چی کامل باشه. قرار نیست بی‌نقص باشیم. می‌خوام یاد بگیرم. می‌خوام اشتباه کنم و یاد بگیرم. می‌خوام دیگه نترسم. می‌خوام فقط از مسیر لذت ببرم. می‌خوام بالاخره واقعیت رو باور کنم.

 

- هنوز داره بارون می‌باره. 


این پیاده‌ رفتن‌های هر شب، اول فقط به خاطر فرار از اون حالتی بود که با غروب آفتاب به اندازه‌ای زیاد میشد که قبل از رسیدن ساعت خواب دلم می‌خواست هر طوری که شده روزم رو به پایان برسونم تا کمتر رنج بکشم. اما چهره‌ی دیگه‌ای به خودش گرفت. بعد از اون شب که سردم بود و چند لایه لباس پوشیدم. همیشه یک پادکست شصت دقیقه‌ای هست که کمکم کنه فکرم رو مرتب کنم و یاد بگیرم. پاهایی که به مرور خسته میشه و شب که میرم توی اتاق و زمان کوتاهی میگذره و از خستگی خوابم میبره. 

توی شهر خودم جاهای مشخصی دارم که همیشه احساس امنیت کنم. خیابون‌های آشنا که طبق تجربه می‌دونم کسی کاری بهم نداره و خطری نیست. اینجا اما نه. مسیر پیاده‌روی‌های هر شب دور حیاطه. نمی‌دونم چند بار دور میزنم اما همین که اکثر اوقات خلوت و ساکته کفایت می‌کنه. اینجا تنهایی بیرون نمیرم. شلوغ‌ترین خیابون اینجا هم به شلوغی شهر خودم نمی‌رسه. واقعیت اینه که من آدم حساسی‌ ام و هر بار تنهایی بیرون رفتن‌هام اونقدر ترس و دلهره داشته که کاملا قیدش رو زدم. 

شب‌ها راه میرم و هزار تا سوال برای جواب دادن دارم. می‌دونم این سال‌ها چطوری گذشت. مثل همیشه می‌تونم ریشه‌ی مشکلات رو پیدا کنم اما دقیقا نمی‌دونم بهترین کاری که می‌تونم بکنم چیه. بیشتر اوقات ذهنم یادم میاره که چقدر تمام این مدت احساس بدی نسبت به همه چیز داشتم. نسبت به خودم. نسبت به محیط اطرافم. نسبت به آدم‌ها. نسبت به کارهایی که هر روز باید بکنم. نسبت به دانشگاه. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم تقریبا تمام این مدت احساس شکست‌خورده‌ بودن داشتم بدون اینکه سعی کنم ازش رها بشم. احساس شکست‌خورده بودن. احساس اینکه این جایی نیست که من باشم. احساس خلا دور بودن از همه چیزهایی که دوست داشتم و به هیچ شکلی هیچ چیزی نمی‌تونه اون خلا رو پر کنه برای من. حس عمیق عدم تعلق به محیط اطرافم. عدم تعلق به جامعه. میل به رفتن. 

شب‌ها راه میرم و سعی می‌کنم فکر کنم‌. بخونم. گوش بدم. چون دیگه هیچ راه‌حلی به ذهنم نمی‌رسه. حتی اگه برسه انرژی انجام دادنش رو ندارم. راه میرم و می‌دوم تا ورزش کردن بتونه اوضاع نابسامان ذهنم رو مرتب کنه. تلفنی باهاشون حرف می‌زنم تا این همه دلتنگی کلافه‌ام نکنه ولی شنیدن صدای آدم‌ها کمک زیادی بهم نمی‌کنه وقتی کنارم نیستند. 

نمی‌دونم این مدت طولانی که از خونه برگشتم به چه شکلی گذشت. امتحان. طبق معمول آبان و آذر. خیلی چیزها رو فراموش کردم. بعد از این همه سال درس خوندن هنوز از کانسپت امتحان به هر شکلی بیزارم و تمام برنامه زندگی‌ام رو به هم میریزه و آخر هم درست و حسابی درس نمی‌خونم. الان هم فقط منتظرم تا آخری رو بدم و بعد با خیال راحت به برنامه‌های خودم برسم. تعطیلی‌های طولانی و خونه بودن به اندازه کافی. اگه پایان ترم رو از این بازه حذف کنیم، تا آخر تعطیلات عید روزهای خوبمونه. قبل از اینکه ترم شیش با اون برنامه کمرشکنش شروع بشه. و خب می‌دونی الان که این‌ها رو حساب کردم واقعا امیدوار شدم. 

 

- دوست عزیزی که کامنت خصوصی بدون آدرس وبلاگ گذاشتی، من نمیتونم جواب کامنتت رو بدم.


.

می‌دونی، دلم برای اون بخش از شخصیتت تنگ شده که حتی سرعت ِ بالای حل کردن یک سوال ژنتیک هم بهش حس رضایت میداد. 

حالا که انگار دویدن‌ها برات کافی نیست. هیچ کاری که انجام بدی برات کافی نیست. نمی‌دونم دانشگاه چه بلایی سرم آورده ولی حالا که ترم تموم شده نگاه می‌کنم عقب و می‌بینم خیلی از کارهایی که برام مهم بود رو این ترم انجام دادم. یک کار گروهی رو با هم انجام دادیم. یک سری از ترس‌هامو کنار گذاشتم. درسی که برام مهم بود رو یاد گرفتم. ایده‌ام رو از یک ایده دور از ذهن چند قدم به واقعیت نزدیک کردم. کلی ایده‌های جدید به ذهنم رسید. میان‌ترم‌ها رو به خوبی تموم کردم. فیلم زیاد دیدم. سعی کردم زیاد یاد بگیرم. سعی کردم روابطم رو سر و سامون ببخشم. ولی هنوز به شدت حس ناکافی بودن می‌کنم. با اینکه میبینم آدم‌های دور و برم خیلی از من بهتر نیستند و تجربه ثابت کرده بیشتر در حال نقش بازی کردن اند ولی باز من آروم نمی‌گیرم و حس می‌کنم همه‌ی دنیا چشم شده تا ناکافی بودن من رو سرزنش کنه. 

دلم می‌خواد علتش رو پیدا کنم تا بتونم راه درست رو پیدا کنم. دیگه این توصیه‌های کلی How to stop being a perfectionist کمکم نمی‌کنه


.

می‌خوام معلم زبانی باشم که شاگردش توی یکی از خونه‌های قدیمی خیابون‌های مرکز شهر زندگی می‌کنه. می‌خوام عصرها پالتو قدیمی‌ام رو بپوشم و رژلب تیره بزنم.  می‌خوام از پارک وی تا باغ فردوس رو پیاده بریم و مهم نباشه که داریم یخ می‌زنیم. می‌خوام مثل فروردین هزار سال پیش، موقع رد شدن از خیابون بهت بگم من پر از ترس‌های عجیبم. بعد دستم رو بگیری و وقتی تقریبا داریم وسط خیابون می‌دویم صدات بین شلوغی ماشین‌ها گم بشه و هیچ وقت نفهمم که چی گفتی.

نه اینکه غمگین باشه نه، فقط اشتهام رو به زندگی کردن از دست دادم. 


.

در نهایت، انعطاف ذهن ما خیلی بیشتر از چیزیه که فکرش رو می‌کنیم. 

یادمه سال اول دانشگاه، به معنای واقعی کلمه هیچ علاقه‌ای به این شهر و این دانشگاه نداشتم. از طرف ِ دیگه از وسط یک بحران بزرگ توی زندگی‌ام، خونه رو رها کرده بودم و با یک عالمه دلتنگی عملا نمی‌تونستم این همه اتفاق رو با هم هندل کنم. 

خب همه چیز زیر و رو شد. یک سال نمی‌تونستم خوب بخوابم. یک سال درس نخوندم و با چیزی شبیه به معجزه درس‌ها رو گذروندم. روابط با آدم‌ها گسترش زیادی داشت. آدم‌های متفاوت. زندگی متفاوت. یادمه اون روزها، جدا از اینکه خیلی غمگین و دلتنگ بودم مدام به تمام چیزهایی که نداشتم فکر میکردم و مدام نتیجه می‌گرفتم که خب حق دارم که نتونم اوضاع رو درست کنم. می‌خواستم خونه خودم رو داشته باشم و به دلایلی نمیشد. می‌خواستم مدام برم خونه و نمیشد. می‌خواستم کنار آدم‌های خودم باشم و نمیشد. جمع مطلوب رو میخواستم و وجود خارجی نداشت. منم در مقابل به کل فراموش کردم که چرا از ابتدا اومدم اینجا. یک سال نه راه‌حلی برای بی‌خوابی پیدا کردم و نه حتی رفتم پیش مشاور. در نهایت عید و تابستون خوب اون سال و عوض شدن محیط زندگی‌ام در ترم سه و البته یک سری تصمیم‌های خودم اوضاع زندگی‌ام رو مرتب کرد. 

همه‌ی این‌ها رو گفتم که بگم حالا هم همینه دوباره. دوباره چیزهایی هست که من ندارم و یادم میره که ذهن چقدر می‌تونه انعطاف‌پذیر باشه. چقدر می‌تونم همچنان فکرم رو تغییر بدم و عادت‌های جدید برای خودم بسازم. چقدر هنوز و تا آخر زندگی‌ام نیاز به تجربه و یاد گرفتن دارم. اما خب ذهن همچنان خطاهای خودش رو داره و منم فراموش‌کار. یادم میره و تلخ میشم و تمام خلاقیتم رو به باد هوا میسپارم و هیچ کاری نمیکنم جز غصه خوردن و غر زدن درباره اینکه این چه وضیعیته و هیچ چیزی تغییر نمیکنه. هیچ چیزی به معنای واقعی کلمه تا وقتی که خودت رو از گول زدن‌های ذهنت رها نکنی. 


.

اینکه من عادت ندارم زندگی پر سر و صدا داشته باشم یا با هزار و یک آدم مختلف دوست باشم، اینکه عادت ندارم مدام جلب توجه کنم، اینکه در هر حالتی صداقت رو به هر چیزی ترجیح میدم و برای منفعت پی کسی نمیرم و خالص و عمیق و واقعی بودن همه چیز، چه کارهام چه روابطم، در نهایت از همه چیز برام مهم‌تره خیلی سخت میشه وقتی مواجه میشی با آدم‌هایی که فکر می‌کنند نمی‌تونی به اندازه‌ی کافی زرق و برق اضافه کنی به دنیاشون و سادگی رو دوست ندارند. آدم‌هایی که مدام ازت ایراد می‌گیرند چون شبیه بقیه نیستی. چون شبیه تصویری که از آدم موفق دارند نیستی. چون دلت زندگی تجملاتی و شلوغ نمی‌خواد. 

منم تو رو دوست داشتم همیشه و برام مهم بودی. تا اینکه تو هم تبدیل به یکی از همین آدم‌هایی شدی که اصرار داشتی من اینطوری که هستم، کافی نیستم.  


.

دست‌هام بوی قهوه گرفته و خونه و من سرمست از عطر خوش آشنا‌. عطر جدید شیشه آبی داره و بوی تابستون میده. ژان‌زق دیروز می‌گفت چند سال پیش این عطر رو میزدی. خودم یادم نمیاد. فقط آشناست مثل همیشه. 

شب زودتر می‌خوابم. احتمالا تا به این هوای سرد و ابری عادت کنم دیگه برگشتم. اضطرابی که این چند وقت کلافه‌کننده بود روز اول و دوم هنوز بود. بیشتر از همیشه. دیروز که بیرون کتاب‌خونه دانشگاه نشسته بودیم و حرف‌ها بعد این همه وقت تموم نمیشد و پاهام درد گرفته بود از سرما، چند دقیقه بعدترش همون حس بد همیشگی اومد سراغم. حس ِ آره تموم میشه. دوباره باید بری. چقدر سهمت از زندگی خودت کمه. امروز اما دیگه رها کرده بودم. بی‌خیال کارهایی که باید انجام بدم تمام روز با ی. حرف زدیم. چای خوب جدیدش رو دم کرد. منم که آدم تا بی‌نهایت چای خوردن و گوش دادن به آدم‌ها. روزها که می‌گذره به خودم میگم دوباره خیلی زود برمی‌گردی. دو تا تعطیلات طولانی هنوز داری. بین دو ترم و عید که از هر لحاظ نگاه کنی از فرجه بهتره. ولی باز یه چیزی ته گلومو فشار میده. آهنگ‌های بابا رو که مرتب میکردم دلم میخواست می‌زدیم به جاده و تک‌تک این آهنگ‌ها رو گوش می‌دادیم. دلم می‌خواد خوشحالشون کنم. همیشه. 

میتونم خیلی چیزها رو منطقی برای خودم توضیح بدم و حلشون کنم اما حالا بیشتر از هر وقتی فقط سکوت و آرامش می‌خوام و سخت نگرفتن. خاموش کردن بخش‌هایی از ذهنم که چند وقت اخیر بی‌وقفه کار کردند. دلم موسیقی می‌خواد. عطر چای و قهوه. لذت هم‌نشینی و ساعت‌ها حرف زدن از چیزهایی که آشنا اند ولی مدت‌ها به گوشم نرسیده بودند. پیاده‌روی. نورهای شب. رد شدن. عبور کردن. روشن شدن مغزم از چیزهایی که نیاز داره بهش سرازیر بشه. حرف‌های خوب. یاد گرفتن مثل همیشه. فقط همین. 


.

هیچ وقت در زندگی‌ام حس نمی‌کردم که تا این اندازه تبدیل به هیچ شده باشم. هیچ. بی‌خبر از عالم. پرت‌شده بیرون از تمام معادلات دنیا.

تنها چیزی که آرزو دارم اینه که بشینم کنار اون مبلی که همیشه بابا می‌نشست و بالاخره یک معجزه‌ای اتفاق بیفته و من بتونم ذره‌ای فکرهامو به شکل کلمه دربیارم. شاید که از این رنجی که تنهایی به دوش میکشم رها بشم. 

 

پ.ن: چند سال پیش در دوران ماقبل وایبر و اینستاگرام و باقی، یک بار با آدمی که قبل از اون اصلا حرفی نزده بودیم، کلی درباره تنهایی آدم‌ها حرف زدیم. بعد از اون هم هیچ خبری ازش نداشتم تا چند سال پیش که فهمیدم سینما می‌خونه.

حس می‌کنم اون روزها رو در خواب دیدم. روزهایی که می‌تونستم حرف بزنم. روزهایی که تا این اندازه بی‌رحمانه قضاوت نشده بودم و از دنیای دور و برم جدا نیفتاده بودم. 


.

دیشب بعد از اینکه بچه‌ها رفتند، چراغ‌ها رو خاموش کردم و برای بار هزارم احتمالا، دِنگ گوش دادم. نمی‌دونم کجای شب تاریک و چه لحظه‌ای از لحظه‌های سرگشته‌ام بودم که چشمم به یکی از یاداشت‌های قدیمی‌ام افتاد. خرداد نود و هفت بود. میون دار و درخت‌های دانشگاه روی سکوی ساختمون کتابخونه مرکزی نشسته بودم و منتظر بودم بابا بیاد دنبالم. روزهای سرشار و عجیبی بود. این‌ها رو همون موقع نوشتم.

ولی مگه ما از زندگی چی می‌خواستیم جز آرامش؟ آرامشی که حالا توی رکاب زدن پیرمردی می‌بینم که وقتی نشستم روی بالاترین نقطه تا پاهام به زمین نرسه، میره و اون‌قدر نگاهش می‌کنم که دور بشه. آرامشی که باغبون وقتی چمن‌ها رو آب میده داره. آرامشی که برمی‌گرده به خودم وقتی نشستم روی بالاترین نقطه و صدای جادویی‌ می‌خونه. آرامشی که یادم میاره چقدر دلم می‌خواست بهش می‌گفتم که خوشحالم الان، و چیزهایی که می‌خواستم رو دارم و هر چیزی که ندارم برام کاملا دست یافتنیه. و بیشتر از هر وقت دیگه‌ای معجزه‌ی زمان رو می‌دونم و می‌دونم که همه چیز می‌تونه به بهترین شکل خودش بشه. که این زندگی با این آوازهای جادویی‌اش، با این سر پر از خیال و رویا و آرزویی که بهم بخشیده، چقدر با تمام فرسایش و سختی و تنش‌هایی که مثل هر آدم دیگه‌ای باهاشون درگیرم، برام روشنه. »

 

- دیشب بعد از خوندن این کلمه‌ها از ذهنم گذشت چه اتفاقی می‌تونه باعث بشه که من دوباره این همه امیدوار بشم؟ جوابی براش نداشتم. امروز توی مسیر برگشت به آهنگی که گذاشته بودند خندیدم. طولانی‌ترین خنده‌ی تمام این چند وقت. بعد از ذهنم گذشت که ولی چطور می‌تونم بخندم؟ از یادم نمیره. تمام اتفاق‌هایی که این چند وقت افتاد. مصیبت‌های عجیب. اینکه برای اولین بار توی زندگی‌ام فهمیدم که حتی چهل روز گذشتن که هیچ، هزار روز گذشتن از یک اتفاق هم دردش رو از یاد نمیبره. 

کاش به جای هزار و یک اطلاعات به درد نخور توی مدرسه، یاد می‌گرفتیم که چطور حرف هم رو بفهمیم. 

نمی‌دونم فایده‌ی این همه سوگواری چیه ولی ذهنم از غم خالی نمیشه.


.

یادمه که اون روز فکر کردم چی می‌خوام. فقط جاده‌ی شب جواب بود‌. نیمه شب رسیدن. نشستن توی بالکن خونه‌ی رو به جنگل. Seven birds گوش دادن. سکوت. همین. 

دیشب خواب می‌دیدم از مسیر سمت دانشکده رد می‌شدیم و ساعت سه و نیم بود ولی غروب بود. پرسیدم چرا و گفت چون یلداست. طولانی‌ترین شب سال. یادت رفته؟ 

آهنگ‌های زیادی هست که صبح‌ها گوش بدم. اونقدر که دلم نخواد بیدار بشم‌. بلند نشم. زندگی رو شروع نکنم. شب بعد از بارون عصر رفتم زیر درخت گوشه‌ی حیاط نشستم و کتاب خوندم. توصیفش از روزی که از اسب افتاده بود، از درخت بالا رفته بود و زیر بارون زخمی و دردناک و خسته سردش شده بود و بعد وقتی رسیده بود خونه، بخاری گرم بود و لباس‌های تمیز و پدری که براش صبحونه درست کرده بود. قلبم گرم شد. دوباره بارون گرفت. راه رفتم. بارون شدید شد. اومدم زیر سایه بون و چند لحظه بعد بالاخره تونستم بنویسمشون. به شکل کلمه. کلمه‌هایی که این چند وقت ازم می‌خواستند بنویسم چه حسی دارم ولی نمی‌تونستم. تند تند تایپ کردم و شارژ موبایلم داشت تموم میشد و بارون از لبه‌ی سقف ریخت روی صفحه موبایلم و تایپ کردم و تایپ کردم و تموم شد. همون‌طور که سال نوی اون سال پایان یک درد و پایان روزهای خوش بود. 

دلم طبیعت می‌خواد. یکی شدن با طبیعت. شبیه اون روزی که کفش‌هامو درآوردم و توی ساحل جادویی و ساکت و آروم راه رفتم و موج‌های گرم از آفتاب ظهرچقدر دلم تنگ شده


.

وقتی از پنجره‌‌ی قطار برف تمیز و سفید رو نگاه می‌کردم و پرده رو کنار زده بودم تا آفتاب گرم بتابه به دست‌هام که سرد بودند و به خط‌های روشن کتاب، آخرین حرف‌ها و آخرین روزها از ذهنم گذشت. یادم اومد که اول خشم اومد سراغم و بعد غم بی‌اندازه. افتادم توی بزرگ‌ترین و عمیق‌ترین سکوت زندگی‌ام. حرف زدن که هیچ، حتی کلمه‌ها برای یک تبریک تولد ساده هم از من گریزون شدند.

ولی چیزی که هیچ‌کس نمی‌دونه، چیزی که حتی تو هم نمی‌دونستی اینه که صبر من بی‌اندازه است. صبر من به اندازه روزهای زندگی من ادامه داره. شاید این روزها که توی این سکوت دست و پا میزنم و دیگه حتی خودم خودم رو نمی‌شناسم به نظر بیاد که شکست خورده و خسته ام؛ اما هنوز فکرهای زیادی هست که هر روز صبح برمیگرده به ذهنم و یادم میاره که یک بار خوندیم: گفت صبری تا کران روزگاران بایدش.

و چقدر شرح حال بود. تا ابد. 


.

هر‌ روز که میگذره، فقط بیشتر به این نتیجه میرسم که اگه بخوای واقعا کاری رو انجام بدی و درست انجام بدی، اگه واقعا بخوای چیزی رو بفهمی، هیچ راهی غیر از اینکه روزها و ماه‌ها و زمان خیلی طولانی‌تر از چیزی که در ابتدا به نظر میرسه براش وقت بذاری نداری. 

باید متمرکز باشی و جدی. مثل همون حرف همیشگی که می‌گفتی. کسی با مستند هیجان‌انگیز دیدن ساینتیست نمیشه. صرفا می‌تونه به علم علاقه‌مند بشه. اون مستند خوبه و می‌تونه جرقه‌ی شروع راه باشه؛ اما همه چیز نیست. 

برای من اما بیشتر از اینکه تمرکز کردن سخت باشه، این سخته که بفهمم اصلا چی می‌خوام. 


.

چطوری میشه وقتی توی خونه، توی محدوده‌ی خودت نشستی و معلوم نیست دفعه بعد که دوباره قراره به جامعه‌ی بیرون برگردی کِی باشه، تمام مدت خشمی که از یک آدم توی ذهنت داشتی کلافه‌ات کنه و دست از سرت برنداره؟

من چطوری باید خودم رو قانع کنم که باید از فکر کردن به این آدم و چیزهای بدی که ازش توی ذهنم باقی مونده دست بردارم؟


.

می‌دونی در نهایت اگه یک تصویر از این یک ماه گذشته بیشتر از همه توی ذهنم بمونه، احتمالا اون لحظه‌ایه که آخر شب بعد از اینکه ظرف‌ها رو شستم و آشپزخونه رو مرتب کردم، لباس گرم‌ها رو پوشیدم که بعد مدت‌ها برم بالا. چند روز گذشته مدام بارون می‌بارید و با اینکه خونه بودم ولی حس میکردم هوا باید خیلی خوب باشه. رفتم بالا و باد سرد بعد از کلی وقت خورد به صورتم. بارون هنوز می‌بارید و نسبتا شدید. رفتم لب پشت‌بوم ایستادم و خیابون رو نگاه کردم و ماشین‌هایی که در گذر بودند و ترکیب نور چراغ‌ها و خیابون خیس از بارون. همه چیز شبیه نقاشی بود. با وجود لباس‌ گرم پوشیدن سرد بود و آخرین چیزی که می‌خواستم سرما خوردن. وقت نشد آهنگی که چند روز مدام گوش میدادم رو گوش بدم و بعد برگردم. هواشناسی رو چک کردم و Real Feel دو درجه بود. 

نمی‌دونم آخرش چی میشه. فقط می‌دونم که بعد این روزها، احتمالا دیگه هیچ شباهتی به ملیکای قبل ندارم. 


من گاهی اوقات جدا حس می‌کنم زندگی با من شوخی داره‌. واقعا دلیلی برای این اتفاق آخری نبود. واقعا دلیلی نبود. واقعا دلیلی نبود.

در نهایت آخر شبی اونقدر خسته شدم از بحث‌های ناتموم توی سرم که فکر کردم الان چقدر خوبه از اون مدل فیلم‌هایی ببینم که باعث میشه همه چیز رو فراموش کنی. ولی خب قول دادم به خودم که زود بخوابم. (تا سه ساعت بعد وقت تلف می‌کند و بین اپ‌های مختلف می‌چرخد. )

قطعا اینستاگرام رو تا چند روز آینده دی‌اکتیو می‌کنم. متاسفانه چند تا کار باقی‌مونده دارم. (حتی اگه باورتون نشه که آدم در رابطه با اینستاگرام کار عقب افتاده داشته باشه. ) و خب بعد از اون با خیال راحت می‌تونم بخش زیادی از وقت و حجم اینترنتم رو حفظ کنم. هر چند برای رهایی کامل از جو سمی دانشگاه باید از گروه‌ها هم لفت بدم ولی متاسفانه برای دنبال کردن اخبار لازمشون دارم.

این روزها وقت خوبیه برای فکر کردن به اینکه من چرا اینقدر از حس جداافتادگی بدم میاد. چرا اینکه جمع اطرافم مثل من نباشه آزارم میده. و اینکه چرا اکثر اوقات این حس بد رو داشتم. (در حال نوشتن جمله‌ی آخر شافل آهنگ عجیبی رو پخش کرد که ترکیبش با محتوای این پست فوق‌العاده بود. کاش اینطور نمیشد. :)) )

ولی جدا کاش من مثل ی. بودم. هر وقت بهش می‌گفتم که از محیط دور و برم خسته شدم می‌گفت چرا اهمیت میدی. اصلا چرا بهش فکر می‌کنی. واقعا چه اهمیتی داره و جدا خودش هیچ اهمیتی نمیده. نمی‌دونم چطور. 


سین عزیزم؛ حالا چند سالی هست که عادت عجیب نامه نوشتن به هم رو فراموش کردیم. بخوام واقعیت رو بگم باید به این اشاره کنم که شاید چون چند سالی هست که دیگه حتی حرفی نزدیم. نامه‌های تو حالا چند سالی هست که از Inbox خاک‌خورده‌ی من پاک شده. 

خیلی چیزها هست که دلم میخواد بهت بگم.

نیمه‌شبه و اولین ساعت‌های آخرین روز از بیست سالگی‌ام. صدای چرخ ماشین‌ها روی خیابون خیس از بارون میاد و حتی این موقع از شب و حتی چند ساعت بعد، این خیابون قرار نیست که به سکوت برسه. به زحمت می‌تونم تمرکز کنم. چراغ اتاق روشنه و آرزو می‌کنم که کاش می‌تونستم بخوابم اما می‌دونم حداقل دو سه ساعتی بیدارم. پاییز گذشته زمان زیادی رو صرف خوندن درباره‌ی خواب کردم و حالا حالم شبیه اون پزشکیه که سیگار می‌کشه. 

می‌خوام از بیست سالگی برات بگم. بعد از چند سال بیست سالگی تنها سالی بود که تو هیچ بخشی ازش رو ندیدی‌. عجیب بود. همین بهترین شرح باشه شاید. دقیقا یادم نمیاد چه آرزویی کردم ولی می‌دونم که برآورده نشد.‌ شمع‌های روی کیکم وقتی فوتشون میکردی دوباره روشن میشدند. روز تولدم اتفاق خاصی نیفتاد. برای میان‌ترم درس می‌خوندم و بارون می‌بارید. روزی که دور هم جشن گرفتیم هم روز خاصی نبود. کتابخونه بودم برای میان‌ترم بعدی. عصر برگشتم و توی حیاط کتاب هایزنبرگ رو میخوندم. چه کتاب عزیزی بود. بعدتر شمع‌های مسخره‌ی قشنگم رو فوت کردم و رقصیدیم و بازی کردیم دور هم شاید. مثل همیشه. 

اما بیست سالگی عجیب بود چون پر از رها کردن بود. رها کردن تمام چیزهایی که فکر می‌کردم درسته‌. فکر می‌کردم نمیشه بدون اون‌ها زندگی کرد و می‌دونی شاید باید به این نقطه که می‌رسیدم می‌گفتم و مثل همیشه میفهمی که میشه بدون همه چیز دوباره زندگی کرد و زندگی کرد و زندگی کرد. اما اینطوری نشد. حالا که به آخرش رسیده دلم می‌خواد همه چیز رو تغییر بدم. حتی دلم می‌خواد که رهاشده‌ها و فراموش‌شده‌ها رو برگردونم. تصویرهای پراکنده‌ای توی ذهنم دارم از اتاقی که چراغش رو خاموش می‌کردم و آهنگ‌هایی که میشد باهاشون برای دقیقه‌های طولانی گریه کرد. من بخش بزرگی از بیست سالگی‌ام رو تنها بودم. دور و برم شلوغ بود اما تنهایی عمیق‌تر از قبل. زمستون بیست سالگی بود که از نفرت گریه کردم و از خشم و از غم. از تنهایی و از دوری و از بی معنایی. پاییز بیست سالگی بود که تمام بناهای توی ذهنم پایین ریخت‌. همه چیز به سرعت تغییر میکرد. دلم می‌خواست با آدم‌های دور و برم مهربون‌تر باشم اما با بار خشمی که روی دوشم بود روز به روز آروم کردن خودم سخت‌تر میشد. 

یک روز زمستون بود که ساحل جادویی رو پیدا کردیم. مسیر صخره‌ای رو به زحمت رفتیم تا رسیدیم به بهشتی که موج‌های آروم و آفتاب روشنش تمام حس زنده بودن بود. بلند بلند خوندن با آهنگ‌ها و نشستن روی صخره‌ها برای دیدن غروب. هنوز به خوبی اون شب رو یادم هست. قایق روی آب و نورهای شهر که از دور پیدا بود و آسمونی که بی‌اندازه ستاره داشت. تمام لحظه‌های بودن در طبیعت تمام حس بدی که داشتم رو فراموش میکردم. مثل کودکی بودم که به تازگی تمام دنیا رو میدید و هنوز دریایی برای کشف کردن داشت. سین، زندگی بیست سالگی من شاید باید به این شکل می‌گذشت. همین صبر و اشتیاق و شور برای کشف کردن؛ اما جای تمام حس زنده بودنم رو خشم گرفته بود.

حالا تقریبا پنجاه روزی هست که برگشتم خونه. روزهای قبل از این قرنطینه، بارها پیش می‌اومد که توی سرم با خودم و بقیه دعوا میکردم. نتیجه‌ی فرو خوردن خشمم بود. روزهای اول قرنطینه هنوز این دعواها ادامه داشت و به مرور کمتر شد‌. شب‌هایی که از پشت‌بوم خیابون رو نگاه میکردم و فکر می‌کردم هر اندازه که این اتفاق و تمام این روزها بد باشه، هر اندازه که آینده نامعلوم باشه؛ اما من واقعا به نجات از اون روزها احتیاج داشتم. به برگشتن به فضای بین دیوارهای اتاقم. برای تو گفته بودم که چقدر این اتاق رو دوست دارم. این روزها بهتر می‌تونم ذهنم رو مرتب کنم. بهتر می‌تونم بفهمم که ماه‌های گذشته چه اتفاقی برای خودم و زندگی‌ام افتاد. بعید می‌دونم بتونم با اون شور گذشته به زندگی و چیزهایی که نمی‌دونم و دریاهایی که کشف نکردم نگاه کنم. ولی حالا بهتر می‌دونم که هر چیزی ارزش خوندن نداره و هر چیزی ارزش یاد گرفتن نداره حتی اگه تو آدمی باشی که بی‌اندازه میل به سر درآوردن از تمام چیزهای این دنیا داشته باشی‌. من حالا شاید هیچ شباهتی به تصویری که تو از من داری نداشته باشم. جالب‌تر اینکه حتی شباهتی به تصویری که خودم تا چند ماه پیش از خودم داشتم هم ندارم. زندگی عجیبه سین و بیست سالگی عجیب‌ترین بود. ترکیبی از عجیب‌ترین لحظه‌ها.

سین عزیزم؛ دلم برای نامه نوشتن برای تو تنگ شده بود؛ اما ما که با هم رودربایستی نداریم. باید بهت بگم که بی‌اندازه تمرکزم رو از دست دادم و این نامه بهانه‌ای شد برای سر جمع کردن کلمات. که اگه به خودم بود هیچ وقت این پاراگراف‌ها به آخر نمی‌رسیدند. این تمام چیزی نبود که توی ذهنم می‌چرخید. بیست سالگی عجیب‌تر از این حرف‌ها بود که نوشتن ازش ممکن باشه. اما به هر حال خوشحالم که بعد از مدت‌ها حرفی زدیم. 

- و هنوز بارون می‌باره.


می‌دونی من هیچ وقت نتونستم فکرهامو مرتب کنم. هیچ وقت نشد یک چیز جدی بنویسم. بهش میگفتم اونقدر دلم میخواد همه کاری انجام بدم که آخرش توی هیچ کاری به سطح بالایی نمی‌رسم.

ولی آخه چه اهمیتی داره؟ کی اون سطح بالا رو تعریف کرده؟ کی این همه برامون تکلیف تعیین کرده که چطور زندگی کنیم؟


.

می‌دونی در نهایت باید بگم که این همه خشم درباره‌ی یک آدم برای من سابقه نداشته هیچ وقت. اولین باره. فکر کنم باید به خودت جایزه بدی. البته که تو تقریبا هر روز داری به خودت جایزه میدی خودشیفته‌ی کوچیک.

قرار بود امروز کتاب رو تموم کنم. برنامه‌ام داشت خوب پیش می‌رفت تا رسید به فصلی که درباره‌ی اخلاقیات بود. تعریف آدم‌ها از خوب و بد. چند صفحه خوندم و یادم اومد. یادم اومد. توی سرم دوباره جنگ شد. برام عجیب بود اما حتی تپش قلب گرفتم. کتاب رو گذاشتم کنار و سعی کردم آروم باشم اما می‌دونستم نمیشه. می‌دونستم توی اون لحظه نمی‌تونم منطقی فکر کنم. چند قسمت سریال دیدم و خوشبختانه شخصیت‌ها به جای منم داد زدند. 

باید به خودت جایزه بدی. واقعا باید به خودت جایزه بدی. منم قول میدم یه روزی که مودم خوب بود منطقی درباره‌اش فکر کنم. هر چند کار آسونی نیست. ولی فکر نمی‌کنم هیچ وقت بتونم باهات حرف بزنم. باید زمان بگذره. هر چند الان زمان کمی نگذشته. و اثری نداشته. 


.

سرم رو که میذارم اینطرف یعنی سمت پنجره، هر بار که برمی‌گردم چشمم می‌افته به سه تا پاکت مقوایی که سوار شدند روی یک طناب بافتنی سفید. نقطه‌ی کور اتاق اینجاست. دیوار سبزآبی به خاطر لوله‌ی بخاری جلو اومده. پاکت‌ها بین این برآمدگی و پنجره آویزون اند. خیلی سال پیش کلی از کاغذهایی که نمی‌دونستم باید باهاشون چه کاری بکنم اونجا بودند. بعد از کنکور پاکت‌ها کاملا خالی شدند. فقط یک مقوای سفید بی‌استفاده باقی موند. کاغذها از خلاصه‌ی قواعد عربی بودند تا فصل آینه‌های فیزیک. اون موقع حوصله‌ام برای انجام کارها بیشتر بود. یادمه تمامشون رو دسته‌بندی کردم. به درد بخورها جدا برای اینکه همراه کتاب‌ها بدمشون به بقیه. یک سری مستقیم به بازیافت. خیلی کم برای یادگار. اون‌هایی که سفیدتر بودند بمونند برای چرک‌نویس.‌

سه سال گذشته کمتر وقتی اینجا بودم. شاید برای همین هیچ فکری به حال پاکت‌های مقوایی آویزون از گوشه‌ی اتاق نکردم. وقتی بودم همیشه عجله داشتم. عجله‌ی دیدن همه. عجله‌ی رسیدن به نوبت دکتر. عجله‌ی رفتن از مطب دکتر به مهمونی. دو تا از پاکت‌ها قهوه‌ای روشن اند و یکی زرشکی تیره. مانتوی لاوان. روسری رابو. صنایع دستی بهی. اولی مانتوی آبی‌‌ای بود که میم همیشه می‌گفت رنگش عجیبه و قشنگ و دیگه ندارمش. دومی شال بافتنی سرمه‌ای که تمام این سال‌ها زمستونی بدون اون سر نشد و توی خیلی از عکس‌ها هست. هنوز هم هست. توی کمد کنار پالتوی قدیمی. سومی مانتویی که یک روز عصر بعد از گشتن کل خیابون ر. توی یکی از کوچه‌ها مغازه‌ی آروم و جمع و جورش رو پیدا کردیم. هزار سال پیش بود انگار. نزدیک غروب بود و نور روشن از لابلای درخت‌ها پیاده‌رو رو روشن کرده بود. کفپوش‌های مغازه صدای خوبی میداد و فروشنده‌ها مهربون بودند. مانتو دکمه‌های چوبی داشت و گلدوزی‌های ساده. آخرین بار که پوشیدمش ترم چهار بود. بعد از اون رفت توی کمد تا دفعه‌ی بعد که دلم براش تنگ بشه.

امروز صبح اتاق رو مرتب کردم. مرتب یعنی جمع و جور و گردگیری فقط. دلم می‌خواد مثل همیشه از کتابخونه شروع کنم؛ اما چیدمانش رو دوست دارم. دلم می‌خواد پاکت‌ها رو بذارم توی کمد. پاکت‌های خالی بی‌استفاده. اما هنوز حس میکنم که باید یک چیزی جا مونده باشه. شاید کاغذهایی که به یادگار نگه داشتم. شاید بعد از زدن دکمه‌ی ثبت برم و داخلشون رو نگاه کنم. شاید هم نه. از اتاق بیرون برم و مثل همیشه پناه ببرم به سکوت پذیرایی. فکر تغییر اتاق رو هم از سرم بیرون کنم.


.

یک سالی از دبیرستان بود که علاقه‌ام به عکس گرفتن به اوج خودش رسیده بود. از تمام گوشه کنار خونه عکس می‌گرفتم. از خیابون‌ها. از خودم با همکاری سلف تایمر. یک مدت زیاد به این فکر می‌کردم و از خودم می‌پرسیدم این عکس‌هایی که می‌گیری چه معنایی داره؟ چرا فکر می‌کنی قشنگ اند؟ چی رو می‌رسونند؟ اصلا معنایی دارند؟ یا فقط یک عکس شبیه تمام عکس‌ها. 

بعد یک مدت که دیدم نه واقعا معنای خاصی توی این عکس‌ها پیدا نمی‌کنم، حس بدی داشتم و عکس نمی‌گرفتم دیگه. ولی در نهایت دوباره برگشتم به دامانش. چرا؟ فقط چون لذت می‌بردم. 

از ثبت کردن چیزی که زیبا بود و دلم می‌خواست یادم بمونه. لذت می‌بردم بدون اینکه فکر کنم این چیزی که من گرفتم شاهکار نیست. در واقع بدون هیچ تخصصی برای عکاسی، در نهایت پذیرفتم که فعلا نمی‌تونم جدی بهش فکر کنم؛ ولی برای لذت بردن خودم چی؟ چرا باید خودم رو محروم کنم؟

خلاصه که من هیچ وقت عکاس نبودم. هیچ وقت عکس‌های خارق‌العاده‌ای نمی‌گرفتم. اما همیشه دوستشون داشتم. حالا دارم فکر می‌کنم کاش برای بعضی چیزهای دیگه هم می‌تونستم اینطوری فکر کنم. برای تمام اون کارهایی که تا به بهترین شکل انجامشون ندم راضی نمیشم و در نهایت رها می‌کنم. 


.

جالب‌ترین چیز در مورد آلبوم‌ها دیدن خود عکس‌ها نیست. پیدا کردن عکس‌هاییه که زیر بقیه‌ی عکس‌ها قایم شدند و فکر کردن به اینکه چرا کسی که عکس‌ها رو توی آلبوم چیده دوست داشته که این عکس رو کمتر ببینه. 

و البته گاهی اوقات هم میشه یادآوری اینکه چرا خودت اون عکس رو قایم کردی. و لبخند به خود گذشته. 


.

من بیشتر از اینکه نیاز داشته باشم این وضعیت تموم بشه، نیاز دارم که بعد از تموم شدنش وارد یکی از زندگی‌های موازی‌ای بشم که این سال‌ها در کنار زندگی خودم همیشه توی ذهنم زنده بودند و ادامه داشتند. وقتی که با یک تصمیم، تو پرت میشدی به یک زندگی دیگه و هزار و یک داستان متفاوت خودش.


.

اینجا هنوز بعد از این همه سال آدم‌ها رو بر اساس شهرشون قضاوت می‌کنند و هنوز میبینیم که یک نفر یک تصور اشتباه از مردم یک شهر میگه و یک عده تایید میکنند و کلی چیز بدتر و عجیب و غریب بهش اضافه می‌کنند که از قضا وقتی تو خودت اهل اون شهری تمام مدت فقط با تعجب فکر می‌کنی که جدا؟ این چیزهایی که میگید کجا بوده که من تمام این مدت ندیدم که حتی برعکسش رو دیدم؟

این چیزها رو که می‌بینم اولش واقعا ناراحت میشم چون آزاردهنده است که آدم با چیزهای سطحی قضاوت بشه و برچسب بخوره. چیزی که متاسفانه توی دانشگاه هم تجربه کردم. ولی می‌دونید آخرش به این فکر می‌کنم که امیدی هست یک روزی دیگه اینطور نباشه؟ که اینقدر آدم‌ها از دست هم رنج نبینند؟ که همه چیز سطحی نباشه و بتونیم آدم‌ها رو بدون برچسب زدن یکسان ببینیم؟


شب‌های زمستون که برمیگشتم خونه‌، سرمون رو سمت پنجره اتاق کاف میذاشتیم و به صدای بارون گوش می‌دادیم. رو به سقف دراز می‌کشیدیم و از ماجراهای بی سر و ته حرف میزدیم. پرتقال پوست میکندیم و از ساحل‌گردی‌ها براشون می‌گفتم. حالا چه همه وقته که پاهام ماسه‌های نرم و خوش‌رنگ رو لمس نکرده. وقتی خورشید روشنش می‌تابید به موهایی که موج گرفته بود از شرجی و تنها سایه‌ای که برای یک لحظه پناه گرفتن از آفتاب تیز ظهر پیدا میکردیم سایه‌ی کوچک یک صخره بود. هوای حریری. هوای روشن. خورشید. نور‌. آفتاب و حس زنده بودن. آسمون صاف و بدون ابر. چقدر دلم تنگ شده. چقدر دلم برای اون آبی بی‌انتها تنگ شده. 


.

یادمه بچه که بودم حس میکردم مامان و بابام گاهی اوقات احترام خیلی بیش از حد صرف آدم‌هایی می‌کنند که لیاقتش رو ندارند. آدم‌هایی که از اون احترام بیش از حد برداشت میکردند که خودشون خیلی فوق‌العاده اند نه اینکه طرف مقابلشان آدم محترمیه و حتی به جایی می‌رسید که حس میکردم خودشون رو بالاتر می‌بینند. 

و الان بیست و یک سالگیه و من متوجه شدم که منم همین کار رو کردم. نه الان که قبل‌تر و نمی‌دونم از کِی. احترام زیاد برای آدم‌هایی که نباید. 

نمی‌خوام بگم من کاملم یا من اشتباه نمی‌کنم یا کسی رو ناراحت نمی‌کنم؛ اما فکر می‌کنم هر ویژگی بدی که داشتم حداقل همیشه تمام تلاشم رو می‌کردم که کسی رو آزار ندم. شاید خیلی اوقات تنهایی رو ترجیح میدادم و کمتر آدم صحبت کردن از زندگی درونی‌ام بودم و شاید این برای آدم‌های نزدیک بهم آزاردهنده بوده اما کمتر وقتی بود که از خودخواهی بیش از اندازه بقیه رو زیر پا بذارم. و می‌دونی، چند روز پیش به این فکر کردم که چقدر احترام و ازخودگذشتگی صرف آدم‌هایی کردم که کمتر کسی رو به خودشون حتی برای یک ثانیه ترجیح دادند‌. 

بچه که بودم فکر می‌کردم قطع ارتباط با این آدم‌ها بهتره حتی اگه به منزوی شدن خانواده برسه. الان میفهمم که چرا. آدم‌ها یک سری ویژگی خوب دارند همیشه و این کار رو سخت می‌کنه. نمیشه به سادگی به خاطر یک اشتباه همه چیز رو به هم ریخت. کاری که قبلا میکردم. اما در نهایت آدم می‌تونه یک سری خط قرمز برای خودش داشته باشه. و به جای احترام زیادی به طرف مقابل به خودش احترام بذاره. به تنهایی خودش. به رفاقتی که باید نگهش داری برای آدم درست. به وقتی که نباید برای هر کسی تلف کرد.

اعتراف بهش سخته چون همیشه فکر می‌کردم که خیلی مستقلم و نیاز زیادی به آدم‌های زیادی ندارم؛ اما بعد متوجه شدم که من واقعا از تنهایی میترسم و مثلا سال اول دانشگاه واقعا برام مهم بود که بتونم دوست‌های زیادی داشته باشم. ولی الان به غیر از یکی دو نفر فکر نمی‌کنم که هیچ دوستی خوب و عمیقی ساخته باشم. همه سطحی و الکی. منم آدمی ام که ارتباط با آدم‌های زیاد خوشحالم نمی‌کنه و کیفیت همیشه خیلی مهم‌تر بوده‌. اما انگار رسیده بودم به همون نتیجه‌ی از یک جایی به بعد دیگه دوستی‌های واقعی شکل نمی‌گیره. برای همین با روابط بی‌کیفیت خودم رو سرگرم کرده بودم. فقط برای اینکه تنها نباشم و این واقعا ناراحتم می‌کنه. (استثنا هم داشت البته و مثلا ف. دوست خوبی بود واقعا. ولی اکثرا همینی بود که میگم. )

نمی‌دونم این قرنطینه کی تموم میشه هر چند می‌دونم به این زودی قرار نیست به زندگی قبلی برگردم. ولی این روز و شب تنها بودن‌ها و فکر کردن‌ها باعث شد بفهمم که چقدر باید تغییر بدم زندگی‌ام رو. خیلی چیزها رو. خیلی زیاد. 


.

امشب، امشب که پنجره‌ی اتاق رو باز گذاشته بودم و همه چیز آبی بود و پر از بوی بارون و درخت، هوای اتاق سرد بود و انگار که پاییز باشه. زل زده بودم به سقف و توی سرم با خودم حرف میزدم و فکر میکردم که چقدر غمگینم. امشب که فکر کردم چقدر جاهای خالی زندگی‌ام شبیه یک رنج بی‌پایان شده. امشب که فهمیدم چیزهایی که از دست میدی یا ازشون دست میکشی به راحتی نه قابل برگشته و نه قابل جبران. که هیچ چیزی جای خالیشون رو پر نمی‌کنه. امشب تمام مدت به لکه‌های روشن آسمون نگاه کردم و فکر کردم که این جاهای خالی چقدر داره من رو می‌بره به نقطه‌ای که نمی‌خواستم بهش برسم. 


.

شنیدید وقتی یک اتفاقی میفته یک جمله‌ی معروف اینه که: اگه خودت بودی چی؟ اگه عزیز خودت بود چی؟» این جمله حالم رو به هم می‌زنه. نه برای اینکه بخوام انکار کنم که در نهایت ما اولویتمون آدم‌هاییه که دوستشون داریم. چیزی که حالم رو به هم میزنه اینه که حتما باید درد رو خودت بچشی و آتش توی خونه‌ی خودت بیفته که بفهمی. انگار این طبیعیه که یک نفر نتونه با بقیه هم‌دردی کنه. که اونقدر خودخواه باشی که درد بقیه رو نادیده بگیری تا وقتی که خودت تجربه‌اش کنی. 

فکر کنم توی تمام این ماجراها و اتفاق‌های این چند سال، بیشتر از هر چیزی همین بود که اذیتم کرد. هر چند این خوبی رو داشت که بفهمم خودمم گاهی اوقات واقعا خودخواه بودم. 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها