یک سالی از دبیرستان بود که علاقهام به عکس گرفتن به اوج خودش رسیده بود. از تمام گوشه کنار خونه عکس میگرفتم. از خیابونها. از خودم با همکاری سلف تایمر. یک مدت زیاد به این فکر میکردم و از خودم میپرسیدم این عکسهایی که میگیری چه معنایی داره؟ چرا فکر میکنی قشنگ اند؟ چی رو میرسونند؟ اصلا معنایی دارند؟ یا فقط یک عکس شبیه تمام عکسها.
بعد یک مدت که دیدم نه واقعا معنای خاصی توی این عکسها پیدا نمیکنم، حس بدی داشتم و عکس نمیگرفتم دیگه. ولی در نهایت دوباره برگشتم به دامانش. چرا؟ فقط چون لذت میبردم.
از ثبت کردن چیزی که زیبا بود و دلم میخواست یادم بمونه. لذت میبردم بدون اینکه فکر کنم این چیزی که من گرفتم شاهکار نیست. در واقع بدون هیچ تخصصی برای عکاسی، در نهایت پذیرفتم که فعلا نمیتونم جدی بهش فکر کنم؛ ولی برای لذت بردن خودم چی؟ چرا باید خودم رو محروم کنم؟
خلاصه که من هیچ وقت عکاس نبودم. هیچ وقت عکسهای خارقالعادهای نمیگرفتم. اما همیشه دوستشون داشتم. حالا دارم فکر میکنم کاش برای بعضی چیزهای دیگه هم میتونستم اینطوری فکر کنم. برای تمام اون کارهایی که تا به بهترین شکل انجامشون ندم راضی نمیشم و در نهایت رها میکنم.
درباره این سایت