هشت فروردین و بالاخره انگار دارم برای یک چیز شوق پیدا میکنم. دیروز توی نور قشنگ دم غروب وقتی کادو رو خریده بودم و پیاده میرفتم و تمام لحظههای بعدش که پاهام درد میکردند اما همچنان به راه رفتن ادامه دادم، فکر کردم که چقدر خوشحالم بابت این که مدام دارم یاد میگیرم پرفکشنیست درونم رو آروم کنم. از قبل از تعطیلات برای یک کار ساده کلی نگران بودم چون میدونستم نمیتونم کاملش کنم اما الان دیگه برام مهم نیست. این همه وقت عقبش انداختم ولی میخوام شروعش کنم بدون ذرهای فکر کردن به نتیجه.
فعلا آرومم و امیدوارم همینطور بمونه. نگرانم برای چیزهایی که نمیدونم هرچند غیرمنطقی. نگرانم برای مدت طولانی که باید اونجا بمونم. دیشب ا. میگفت زیادی به خودت فشار آوردی. پشیمونم بابت اصرارم به گذروندن تمام درسها. درس عبرت خوبی میشه برای ترمهای بعد البته!
با اینکه شوق زیادی دارم ولی هنوز مطمئن نیستم. هر چند که عمیقا جذابه داستان برای من در آستانهی بیست سالگی که مدتها هیچ چیزی باعث ذوقش نبود. امیدوارم اتفاقهای خوبی توی مسیر منتظرم باشه. :-»
درباره این سایت