.

در نهایت، انعطاف ذهن ما خیلی بیشتر از چیزیه که فکرش رو می‌کنیم. 

یادمه سال اول دانشگاه، به معنای واقعی کلمه هیچ علاقه‌ای به این شهر و این دانشگاه نداشتم. از طرف ِ دیگه از وسط یک بحران بزرگ توی زندگی‌ام، خونه رو رها کرده بودم و با یک عالمه دلتنگی عملا نمی‌تونستم این همه اتفاق رو با هم هندل کنم. 

خب همه چیز زیر و رو شد. یک سال نمی‌تونستم خوب بخوابم. یک سال درس نخوندم و با چیزی شبیه به معجزه درس‌ها رو گذروندم. روابط با آدم‌ها گسترش زیادی داشت. آدم‌های متفاوت. زندگی متفاوت. یادمه اون روزها، جدا از اینکه خیلی غمگین و دلتنگ بودم مدام به تمام چیزهایی که نداشتم فکر میکردم و مدام نتیجه می‌گرفتم که خب حق دارم که نتونم اوضاع رو درست کنم. می‌خواستم خونه خودم رو داشته باشم و به دلایلی نمیشد. می‌خواستم مدام برم خونه و نمیشد. می‌خواستم کنار آدم‌های خودم باشم و نمیشد. جمع مطلوب رو میخواستم و وجود خارجی نداشت. منم در مقابل به کل فراموش کردم که چرا از ابتدا اومدم اینجا. یک سال نه راه‌حلی برای بی‌خوابی پیدا کردم و نه حتی رفتم پیش مشاور. در نهایت عید و تابستون خوب اون سال و عوض شدن محیط زندگی‌ام در ترم سه و البته یک سری تصمیم‌های خودم اوضاع زندگی‌ام رو مرتب کرد. 

همه‌ی این‌ها رو گفتم که بگم حالا هم همینه دوباره. دوباره چیزهایی هست که من ندارم و یادم میره که ذهن چقدر می‌تونه انعطاف‌پذیر باشه. چقدر می‌تونم همچنان فکرم رو تغییر بدم و عادت‌های جدید برای خودم بسازم. چقدر هنوز و تا آخر زندگی‌ام نیاز به تجربه و یاد گرفتن دارم. اما خب ذهن همچنان خطاهای خودش رو داره و منم فراموش‌کار. یادم میره و تلخ میشم و تمام خلاقیتم رو به باد هوا میسپارم و هیچ کاری نمیکنم جز غصه خوردن و غر زدن درباره اینکه این چه وضیعیته و هیچ چیزی تغییر نمیکنه. هیچ چیزی به معنای واقعی کلمه تا وقتی که خودت رو از گول زدن‌های ذهنت رها نکنی. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها