یک لحظه توی آخر شب هست که تمام کارهامو انجام دادم و به شروع دوباره روزهای شلوغ فکر میکنم، اما خوشحالم که در نهایت تونستم هم به کارها برسم و هم قبل از خواب یک ساعت وقت بذارم برای کتاب خوندن یا هر چیز دیگهای که برام لذتبخشه و دقیقا همون لحظه است که میفهمم خوب نیستم.
همون لحظه است که دلم میخواد یک ساعت زودتر چراغها رو خاموش کنم. حل بشم توی غم و آهنگهای قدیمی و هیچ کاری نکردن. سخته اما هر شب باید باهاش بجنگم. هر روز و شب باید تلاش کنم تا دوباره جریان غم غرقم نکنه. چون میدونم بیفایده است. چون میدونم هرچقدر بیشتر فرو برم سختتر میشه. چون یاد اون روز میافتم که حس کردم چقدر خالی ام از شور زندگی و چقدر ناراحت شدم به خاطرش.
اما در نهایت، حس میکنم اوضاع بهتر میشه.
درباره این سایت