دیشب از خیابون که رد میشدیم و طبق معمول به یک ماجرای لوس میخندیدیم نمیدونم چرا اما یادم اومد خیلی وقته که هیچ چیزی ننوشتم. خیلی وقته حرف نزدم. خیلی وقته که مکالمههام توی سر خودمه.
رسیدم به اون برههای از زندگیام که دیگه نمیتونم از دغدغههام بنویسم. از رنجهام. از نیتیهام. دلم میخواد بگم که چقدر همه چیز تغییر کرده حتی از تابستون پارسال. دغدغهها عوض میشه ولی تو برخلاف گذشته و نوجوونی پاسخ درستی براشون پیدا نمیکنی. اون زمان فقط میخواستیم یک رشته خاص رو بخونیم و دانشگاه فلان و این حرفها. یک سری دغدغه و سوال درباره زندگی و دنیا که باعث میشد بخونی و شگفت زده بشی مدام. الان همه چیز کاملا عوض شده. یک سری دلتنگیهایی برای گذشتهها دارم که قابل گفتن نیست چرا. دلم میخواست برگردم عقب و جلوی فلان اتفاق رو بگیرم ولی مدام توی ذهنم میاد که هیچ کاری از دستت ساخته نبود. اون موقع فکر میکردم یک روزی واقعا این موضوع اینقدر مهم بشه؟ خیلی چیزها میتونست بهتر باشه اما نیست. نه به خاطر اینکه ما مقصر باشیم نه واقعا. داشتم یک ویدئو نه چندان غمگین میدیدم و گریه کردم. هیچ ایدهای ندارم که چرا. ولی انگار برای تمام لحظههای تابستون بود که هی دلم خواست حرف بزنم و نزدم. سکوت عمیقتر و عمیقتر.
- تقریبا دو هفته دیگه بلیت دارم و حس میکنم حتی یک ماه نگذشته از روزی که اومدم.
- دلم میخواد خاطره اون شب فروردین رو تعریف کنم یا مثلا از آبان نود و شش بگم. دلم میخواد خاطره بازی کنم. چند روز گذشته زیاد توی ذهنم مرورشون کردم ولی نمیتونم بنویسم. شاید چون خیلی گذشته ازشون.
درباره این سایت