این پیاده رفتنهای هر شب، اول فقط به خاطر فرار از اون حالتی بود که با غروب آفتاب به اندازهای زیاد میشد که قبل از رسیدن ساعت خواب دلم میخواست هر طوری که شده روزم رو به پایان برسونم تا کمتر رنج بکشم. اما چهرهی دیگهای به خودش گرفت. بعد از اون شب که سردم بود و چند لایه لباس پوشیدم. همیشه یک پادکست شصت دقیقهای هست که کمکم کنه فکرم رو مرتب کنم و یاد بگیرم. پاهایی که به مرور خسته میشه و شب که میرم توی اتاق و زمان کوتاهی میگذره و از خستگی خوابم میبره.
توی شهر خودم جاهای مشخصی دارم که همیشه احساس امنیت کنم. خیابونهای آشنا که طبق تجربه میدونم کسی کاری بهم نداره و خطری نیست. اینجا اما نه. مسیر پیادهرویهای هر شب دور حیاطه. نمیدونم چند بار دور میزنم اما همین که اکثر اوقات خلوت و ساکته کفایت میکنه. اینجا تنهایی بیرون نمیرم. شلوغترین خیابون اینجا هم به شلوغی شهر خودم نمیرسه. واقعیت اینه که من آدم حساسی ام و هر بار تنهایی بیرون رفتنهام اونقدر ترس و دلهره داشته که کاملا قیدش رو زدم.
شبها راه میرم و هزار تا سوال برای جواب دادن دارم. میدونم این سالها چطوری گذشت. مثل همیشه میتونم ریشهی مشکلات رو پیدا کنم اما دقیقا نمیدونم بهترین کاری که میتونم بکنم چیه. بیشتر اوقات ذهنم یادم میاره که چقدر تمام این مدت احساس بدی نسبت به همه چیز داشتم. نسبت به خودم. نسبت به محیط اطرافم. نسبت به آدمها. نسبت به کارهایی که هر روز باید بکنم. نسبت به دانشگاه. حالا که فکر میکنم میبینم تقریبا تمام این مدت احساس شکستخورده بودن داشتم بدون اینکه سعی کنم ازش رها بشم. احساس شکستخورده بودن. احساس اینکه این جایی نیست که من باشم. احساس خلا دور بودن از همه چیزهایی که دوست داشتم و به هیچ شکلی هیچ چیزی نمیتونه اون خلا رو پر کنه برای من. حس عمیق عدم تعلق به محیط اطرافم. عدم تعلق به جامعه. میل به رفتن.
شبها راه میرم و سعی میکنم فکر کنم. بخونم. گوش بدم. چون دیگه هیچ راهحلی به ذهنم نمیرسه. حتی اگه برسه انرژی انجام دادنش رو ندارم. راه میرم و میدوم تا ورزش کردن بتونه اوضاع نابسامان ذهنم رو مرتب کنه. تلفنی باهاشون حرف میزنم تا این همه دلتنگی کلافهام نکنه ولی شنیدن صدای آدمها کمک زیادی بهم نمیکنه وقتی کنارم نیستند.
نمیدونم این مدت طولانی که از خونه برگشتم به چه شکلی گذشت. امتحان. طبق معمول آبان و آذر. خیلی چیزها رو فراموش کردم. بعد از این همه سال درس خوندن هنوز از کانسپت امتحان به هر شکلی بیزارم و تمام برنامه زندگیام رو به هم میریزه و آخر هم درست و حسابی درس نمیخونم. الان هم فقط منتظرم تا آخری رو بدم و بعد با خیال راحت به برنامههای خودم برسم. تعطیلیهای طولانی و خونه بودن به اندازه کافی. اگه پایان ترم رو از این بازه حذف کنیم، تا آخر تعطیلات عید روزهای خوبمونه. قبل از اینکه ترم شیش با اون برنامه کمرشکنش شروع بشه. و خب میدونی الان که اینها رو حساب کردم واقعا امیدوار شدم.
- دوست عزیزی که کامنت خصوصی بدون آدرس وبلاگ گذاشتی، من نمیتونم جواب کامنتت رو بدم.
درباره این سایت