.

یادمه بچه که بودم حس میکردم مامان و بابام گاهی اوقات احترام خیلی بیش از حد صرف آدم‌هایی می‌کنند که لیاقتش رو ندارند. آدم‌هایی که از اون احترام بیش از حد برداشت میکردند که خودشون خیلی فوق‌العاده اند نه اینکه طرف مقابلشان آدم محترمیه و حتی به جایی می‌رسید که حس میکردم خودشون رو بالاتر می‌بینند. 

و الان بیست و یک سالگیه و من متوجه شدم که منم همین کار رو کردم. نه الان که قبل‌تر و نمی‌دونم از کِی. احترام زیاد برای آدم‌هایی که نباید. 

نمی‌خوام بگم من کاملم یا من اشتباه نمی‌کنم یا کسی رو ناراحت نمی‌کنم؛ اما فکر می‌کنم هر ویژگی بدی که داشتم حداقل همیشه تمام تلاشم رو می‌کردم که کسی رو آزار ندم. شاید خیلی اوقات تنهایی رو ترجیح میدادم و کمتر آدم صحبت کردن از زندگی درونی‌ام بودم و شاید این برای آدم‌های نزدیک بهم آزاردهنده بوده اما کمتر وقتی بود که از خودخواهی بیش از اندازه بقیه رو زیر پا بذارم. و می‌دونی، چند روز پیش به این فکر کردم که چقدر احترام و ازخودگذشتگی صرف آدم‌هایی کردم که کمتر کسی رو به خودشون حتی برای یک ثانیه ترجیح دادند‌. 

بچه که بودم فکر می‌کردم قطع ارتباط با این آدم‌ها بهتره حتی اگه به منزوی شدن خانواده برسه. الان میفهمم که چرا. آدم‌ها یک سری ویژگی خوب دارند همیشه و این کار رو سخت می‌کنه. نمیشه به سادگی به خاطر یک اشتباه همه چیز رو به هم ریخت. کاری که قبلا میکردم. اما در نهایت آدم می‌تونه یک سری خط قرمز برای خودش داشته باشه. و به جای احترام زیادی به طرف مقابل به خودش احترام بذاره. به تنهایی خودش. به رفاقتی که باید نگهش داری برای آدم درست. به وقتی که نباید برای هر کسی تلف کرد.

اعتراف بهش سخته چون همیشه فکر می‌کردم که خیلی مستقلم و نیاز زیادی به آدم‌های زیادی ندارم؛ اما بعد متوجه شدم که من واقعا از تنهایی میترسم و مثلا سال اول دانشگاه واقعا برام مهم بود که بتونم دوست‌های زیادی داشته باشم. ولی الان به غیر از یکی دو نفر فکر نمی‌کنم که هیچ دوستی خوب و عمیقی ساخته باشم. همه سطحی و الکی. منم آدمی ام که ارتباط با آدم‌های زیاد خوشحالم نمی‌کنه و کیفیت همیشه خیلی مهم‌تر بوده‌. اما انگار رسیده بودم به همون نتیجه‌ی از یک جایی به بعد دیگه دوستی‌های واقعی شکل نمی‌گیره. برای همین با روابط بی‌کیفیت خودم رو سرگرم کرده بودم. فقط برای اینکه تنها نباشم و این واقعا ناراحتم می‌کنه. (استثنا هم داشت البته و مثلا ف. دوست خوبی بود واقعا. ولی اکثرا همینی بود که میگم. )

نمی‌دونم این قرنطینه کی تموم میشه هر چند می‌دونم به این زودی قرار نیست به زندگی قبلی برگردم. ولی این روز و شب تنها بودن‌ها و فکر کردن‌ها باعث شد بفهمم که چقدر باید تغییر بدم زندگی‌ام رو. خیلی چیزها رو. خیلی زیاد. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها