.

امشب، امشب که پنجره‌ی اتاق رو باز گذاشته بودم و همه چیز آبی بود و پر از بوی بارون و درخت، هوای اتاق سرد بود و انگار که پاییز باشه. زل زده بودم به سقف و توی سرم با خودم حرف میزدم و فکر میکردم که چقدر غمگینم. امشب که فکر کردم چقدر جاهای خالی زندگی‌ام شبیه یک رنج بی‌پایان شده. امشب که فهمیدم چیزهایی که از دست میدی یا ازشون دست میکشی به راحتی نه قابل برگشته و نه قابل جبران. که هیچ چیزی جای خالیشون رو پر نمی‌کنه. امشب تمام مدت به لکه‌های روشن آسمون نگاه کردم و فکر کردم که این جاهای خالی چقدر داره من رو می‌بره به نقطه‌ای که نمی‌خواستم بهش برسم. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها