میدونی در نهایت اگه یک تصویر از این یک ماه گذشته بیشتر از همه توی ذهنم بمونه، احتمالا اون لحظهایه که آخر شب بعد از اینکه ظرفها رو شستم و آشپزخونه رو مرتب کردم، لباس گرمها رو پوشیدم که بعد مدتها برم بالا. چند روز گذشته مدام بارون میبارید و با اینکه خونه بودم ولی حس میکردم هوا باید خیلی خوب باشه. رفتم بالا و باد سرد بعد از کلی وقت خورد به صورتم. بارون هنوز میبارید و نسبتا شدید. رفتم لب پشتبوم ایستادم و خیابون رو نگاه کردم و ماشینهایی که در گذر بودند و ترکیب نور چراغها و خیابون خیس از بارون. همه چیز شبیه نقاشی بود. با وجود لباس گرم پوشیدن سرد بود و آخرین چیزی که میخواستم سرما خوردن. وقت نشد آهنگی که چند روز مدام گوش میدادم رو گوش بدم و بعد برگردم. هواشناسی رو چک کردم و Real Feel دو درجه بود.
نمیدونم آخرش چی میشه. فقط میدونم که بعد این روزها، احتمالا دیگه هیچ شباهتی به ملیکای قبل ندارم.
درباره این سایت