.

هیچ وقت در زندگی‌ام حس نمی‌کردم که تا این اندازه تبدیل به هیچ شده باشم. هیچ. بی‌خبر از عالم. پرت‌شده بیرون از تمام معادلات دنیا.

تنها چیزی که آرزو دارم اینه که بشینم کنار اون مبلی که همیشه بابا می‌نشست و بالاخره یک معجزه‌ای اتفاق بیفته و من بتونم ذره‌ای فکرهامو به شکل کلمه دربیارم. شاید که از این رنجی که تنهایی به دوش میکشم رها بشم. 

 

پ.ن: چند سال پیش در دوران ماقبل وایبر و اینستاگرام و باقی، یک بار با آدمی که قبل از اون اصلا حرفی نزده بودیم، کلی درباره تنهایی آدم‌ها حرف زدیم. بعد از اون هم هیچ خبری ازش نداشتم تا چند سال پیش که فهمیدم سینما می‌خونه.

حس می‌کنم اون روزها رو در خواب دیدم. روزهایی که می‌تونستم حرف بزنم. روزهایی که تا این اندازه بی‌رحمانه قضاوت نشده بودم و از دنیای دور و برم جدا نیفتاده بودم. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها