گیره‌ی بافتنی سرمه‌ای با گل ریز سرخ که کنارش بافته شده رو به سمت چپ موهام وصل کرده بودم و یاد شبی افتادم که با وسواس‌ هزار ساعت تمام گیره‌ها رو نگاه کرده بودیم و آخر این مال من شد. آخرین عکس رو جلوی آینه پایین گرفتم و چمدون سبز رو دنبال خودم کشیدم. تاکسی. مسیر آشنا و نخل‌های وسط بلوار. رد شدن چمدون و کوله‌پشتی از زیر دستگاه. کارت پرواز و B بودن صندلی که یعنی خبری از کنار پنجره نشستن نیست. تیک آف. خداحافظ شهر غریب. 

دم غروب رسیدم خونه. دم غروب رسیدن‌ها خوب نیست. حتی دم غروب خونه برگشتن بعد از اینکه تمام روز بیرون بودی هم. توی راه برگشت از مسافرت یزد برای بابا گفتم. تا رسیدیم هوا تاریک تاریک بود. تُرُش رو گوش دادیم. محتویات کوله‌پشتی و چمدون رو فرستادم به جاهایی که باید باشند. کمد. کشو. جلوی آینه. روی میز. سر چوب لباسی. شاید هم جاهایی که نباید باشند وقتی تو آدمی هستی که همیشه آرزوی شکلی از زندگی رو داشتی که با سفر مدام همراه باشه. آرزوی شغلی که بعد از بی‌خوابی‌ها توی فرودگاهی که توقف داشتی کارهاتو انجام بدی و یادت نیاد آخرین بار کی با خیال راحت توی خونه خودت بودی.

صبح روز بعد پیام میم رو دیدم که ازم خواسته بود تا هفت آبان طرح کلی کار رو تحویلش بدم. دو شب قبل بعد از یک جلسه طولانی بالاخره حس زنده بودن داشتم یا euphoria که بعد از گوش دادن آهنگ virtue و شکل زیبایی که خواننده تلفظش می‌کنه ازش خوشمون اومد. دفتر ارغوانی رو برداشتم و خودکار آبی همیشگی. هندزفری و کارت‌ها و ژاکت به زحمت توی کیف دستی جا شدند و زدم بیرون. روز قبل هوا تاریک بود و هنوز پاییز شهر رو ندیده بودم. فاصله دو تا ایستگاه مترو رو پیاده رفتم تا مجله‌ی قدیمی رو بخرم و ایده بگیرم. مقصد مشخص بود. نقطه آروم و خنک شهر که میتونی با خیال راحت میون دار و درخت‌ها بشینی و کارهاتو انجام بدی. ایده‌های اولیه رو نوشتم. روی نیمکت چوبی رو به شاخه‌های پر از برگ‌های زرد بالای سرم دراز کشیدم و پادکست جدیدی که پیدا کرده بودم رو گوش دادم. دوباره همون قصه‌ی همیشگی که قبل از اون درباره‌اش شنیده بودم. گوینده می‌گفت از اینکه چقدر میشه به واقعی بودن چیزی که می‌بینیم مطمئن باشیم و موسیقی جادویی ابتدای پادکست همراه شده بود با بهترین تصویری که می‌تونستم توی اون لحظه ببینم. برگ‌های پاییز و پس‌زمینه آبی آسمون. چند ساعت بعد هوا کم‌کم سرد شد. رفتم توی آفتاب نشستم و مجله خوندم. آهنگ گوش دادم و مسیر کوتاه تا ایستگاه رو پیاده رفتم. دوباره دم غروب بود. از دم غروب برگشتن‌ها خوشم نمیاد. یاد سال‌های گذشته افتادم که با ژان‌زق همین مسیرها رو می‌رفتیم و هیچ وقت دم غروب برنمیگشتیم. همیشه یک پنجره بزرگ و یک قوری به لیمو توی کافه محبوب منتظرمون بود که نیازی نباشه با تاریک شدن هوا و سرمای غیرمنتظره برگردیم خونه. 

می‌دونی شاید این بهترین ورژنی از زندگی نبود که من می‌تونستم داشته باشم. جادوی آسمون و دریا وقتی که رنگ‌هاشون با هم یکی میشه، آدم‌هایی که بیشتر از آدم‌های اینجا لبخند میزنند و می‌خندند، خاطره‌های عجیبی که از دهه سوم زندگی برام می‌مونه با زندگی توی شهری که این همه دوره، اگه می‌موندم دیگه هیچ کدوم از اینا رو نداشتم. شاید این بهترین زندگی برای من نبود اما چیزی بود که من دوستش داشتم و حالا بعد از دو سال می‌دونم که خیال عادت کردن بیهوده است. ولی به همون اندازه هم می‌دونم که موندن راه من نیست. نبوده هیچ وقت.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها