می‌تونستم خستگی رو حس نکنم. ساعت از یازده گذشته بود. سردردم رو ربط می‌دادم به آلودگی هوای امروز که این همه راه رفته بودم تا اونجا و برگشته بودم و آخر هیچ لذتی از روزم نبرده بودم. شاید هم تمام اون سردرد از جنگی بود که از صبح توی سرم شروعش کرده بودم. حالا جلوی پنجره ایستاده بودم و به شهری نگاه می‌کردم که تا ابد ادامه داشت انگار. شهری که اون لحظه بیشتر از هر وقتی ازش بیزار بودم. 
من هیچ وقت اون کارها رو نکردم که اثبات کنم آدم ِ خوب ماجرا منم. من هیچ وقت بلد نبودم این ژست‌ها رو. حتی نمی‌خواستم با خوبی کسی رو شرمنده کنم‌. تمامش به خاطر ارزش آدم‌ها توی ذهنم بود. شبیه اون لحظه‌ای که چراغ‌های سالن روشن شد و تمام مدت ِ دست زدن، فکر کردم که این برای انسان بودنه. برای رنج انسان بودن که نویسنده نمایش به خوبی درکش کرده بود. فقط برای همین. من هیچ وقت آدم خوب داستان نبودم. حتی اگه بودم کسی نفهمید. 
اما در نهایت، فرسایش روابط با همین آدم‌ها خسته ام می‌کنه. در نهایت میبینم که آدم‌های کمی هستند که به تنهایی‌ام ترجیحشون بدم. و این همیشه درد داشت. همیشه.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها