.

دست‌هام بوی قهوه گرفته و خونه و من سرمست از عطر خوش آشنا‌. عطر جدید شیشه آبی داره و بوی تابستون میده. ژان‌زق دیروز می‌گفت چند سال پیش این عطر رو میزدی. خودم یادم نمیاد. فقط آشناست مثل همیشه. 

شب زودتر می‌خوابم. احتمالا تا به این هوای سرد و ابری عادت کنم دیگه برگشتم. اضطرابی که این چند وقت کلافه‌کننده بود روز اول و دوم هنوز بود. بیشتر از همیشه. دیروز که بیرون کتاب‌خونه دانشگاه نشسته بودیم و حرف‌ها بعد این همه وقت تموم نمیشد و پاهام درد گرفته بود از سرما، چند دقیقه بعدترش همون حس بد همیشگی اومد سراغم. حس ِ آره تموم میشه. دوباره باید بری. چقدر سهمت از زندگی خودت کمه. امروز اما دیگه رها کرده بودم. بی‌خیال کارهایی که باید انجام بدم تمام روز با ی. حرف زدیم. چای خوب جدیدش رو دم کرد. منم که آدم تا بی‌نهایت چای خوردن و گوش دادن به آدم‌ها. روزها که می‌گذره به خودم میگم دوباره خیلی زود برمی‌گردی. دو تا تعطیلات طولانی هنوز داری. بین دو ترم و عید که از هر لحاظ نگاه کنی از فرجه بهتره. ولی باز یه چیزی ته گلومو فشار میده. آهنگ‌های بابا رو که مرتب میکردم دلم میخواست می‌زدیم به جاده و تک‌تک این آهنگ‌ها رو گوش می‌دادیم. دلم می‌خواد خوشحالشون کنم. همیشه. 

میتونم خیلی چیزها رو منطقی برای خودم توضیح بدم و حلشون کنم اما حالا بیشتر از هر وقتی فقط سکوت و آرامش می‌خوام و سخت نگرفتن. خاموش کردن بخش‌هایی از ذهنم که چند وقت اخیر بی‌وقفه کار کردند. دلم موسیقی می‌خواد. عطر چای و قهوه. لذت هم‌نشینی و ساعت‌ها حرف زدن از چیزهایی که آشنا اند ولی مدت‌ها به گوشم نرسیده بودند. پیاده‌روی. نورهای شب. رد شدن. عبور کردن. روشن شدن مغزم از چیزهایی که نیاز داره بهش سرازیر بشه. حرف‌های خوب. یاد گرفتن مثل همیشه. فقط همین. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها